Saturday 19 October 2013

.

کمی از قرص‌هایت را برایم بفرست.

هاه:v



شوما تاریخ بزن..

بنده یک جفت گوشواره دارمی که سنگاش مرجانن و قرمز  
یک ساعت هم هست، از اون زنجیردارهایی که قدیم‌ها آقایون، وصل ِ حلقه‌ی کمربندشون می‌کردن!:)



درونی‌ها.

خانم ِ درون تازگی‌ها عینکی شده‌ است. تهْ‌استکانی می‌زند و می‌نشیند روی صندلیِ چوبیِ خنک‌ از هوای پاییزی ِ حیاط و کار این‌روزهاش شده دوزندگی ِ نقش و نگار روی پارچه‌های نخی ِ سفید، با رنگ‌های وارنگ و شاد.

پ.ن: از توی آشپزخانه‌ش هم بوی آش رشته می‌آید.

Thursday 17 October 2013

اولین شب‌زنده‌داری ِ خابگاه 4.



جایی زندگی می‌کنیم که سحراش عوض ِ مرغِ تسبیح‌گوی، صدای زوزه‌ی گرگ میاذ.


با قار قار کلاغ.به یادِ ایوون ِ خونه‌ی اصفهان.

شبانه با ابی.

شب که می‌شه به عشقِ تو
غزل غزل صدا می‌شم
ترانه‌خون ِ قصه‌ی 
تمومِ عاشقا می‌شم.

:)

کبکای مستِ غرورت سینه‌شون نرم.

Wednesday 16 October 2013

فانتزی.



ریشه‌ی اون خیالی که سبب می‌شه هروخ زیردوش صورتتو پایین می‌گیری توقع کنی کفِ حموم پر از خون شه، با اون توقعی که وقتی داری ظرف می‌شوری _در صورتِ نبودِ احدی هم!_ فک کنی الان کسی که باید میاد و دستاشو دورِت حلقه می‌کنه، بعضن یکی‌ه. رو چه حسابی؟ 

بلکن همین‌طوری.

and nothing else matters.

https://soundcloud.com/soheilmokhberi/soheil-mokhberi-metallica-1


با صدای بلند این و سرما.

حالا ولی..؟/از یاد می‌بریم/از یاد می‌رویم/از دست می‌دهیم/از دست می‌رویم/ک-س-خل شده‌م.

قدیم‌تر ها یک‌ همچه عصرهایی ما عادت به مُردن داشتیم.

از گوشواره‌ها.

هوسم رفته سمت یک جفت گوشواره‌ی نقره که یک‌جفت سنگِ شفافِ سرخ، آویزه‌شان باشند.

Tuesday 15 October 2013

:v


!انقد خود‌کِکِه‌پسندم که خودم از صدای قهقهه‌ی خودم ذوق‌مرگ می‌شم



پ.ن: آخه خداوکیلی ده‌سالی می‌شد اینطوری از تهِ دل نخندیده‌بودمی:دی


فکر می‌پیچد در سرمان یک‌هو!


گاهی هم جذاب‌تره به جای استفاده از انگشت برا بالا آرودنِ صورتِ طرف، دست ببَرید و گیس بافته‌شده‌ش ـ نه خیلی محکم ـ از پشت بکِشید.

Monday 14 October 2013

امشب.الان.


هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی
نشستم.

Sunday 13 October 2013

Saturday 12 October 2013

شبِ به‌گا رفته‌گی.



برگ‌ریزونای پاییز..

زدبازی.

«...دلم تنگ شده دَ دَرَ ِرَرَ ِرَ»





دلتنگی/شماره‌ی یک.

اولین روزهای «حال و هوای پاییزی‌دار» ِ شیراز و هوس ِ حیاط ِ زرد_نارنجی ِ اصفهان با حوضِ آبیِ همیشه خالی‌ش و خوردن ِ چای ِ داغ، حینِ پیچیده‌گی لای پتو.

دلتنگی ِ واضح. شماره‌ی یک.

Friday 11 October 2013

هفتاد سنگ ِ قبر/



«.. و در اندیشه‌ی یحیا شب جهان را فرسوده می‌کند.»

Tuesday 8 October 2013

همیشه در بند.

بعد از «در بند»ِ شهبازی
«هدایت»ِ یک‌طرفه
«وینستون»ِ قرمز
من منگ و ماشینی که از پشت زد به ماشین و من که از هپروتی‌م فرو ریخته‌شدم پایین.

مبارکه..

من اونی نیستم که تهرانو تنها میره دانشگا.

Saturday 5 October 2013

سرماعن‌خورده‌گی.

حالا اگر مامان‌بزرگم بود به مامان می‌گفت:«دخترت چشماش به‌هم ریخته‌ست؛ سرماخورده!»