Friday 5 December 2014

Monday 23 June 2014

by me, again,


خیابونِ فلسطین..(باغ شاهِ سابق..) هر موقع از دمِ این کاشیه رد میشم دلم میخواد اشک بریزم برا اونیکه با تیشه افتاده به جون این.

by marj banoo.. :)


چارراه هوابرد و عکس از خودم طبیعتن.

Sunday 22 June 2014

اولین عکسِ آنالوگِ رنگی‌م.








راستش قرار بود بیش از اینها عکس داشته باشم. منتها فیلم توی دوربین پاره شده بود وفهمیدن این قضیه با سوختنِ باقی عکسای تهران برابری داشت... غصه خوردم زیاد... منتها شد دیگه..

مسجد شاهِ اصفاهان.


Friday 20 June 2014

حالا دیگه من هم یه دوربین آنالوگ دارم.

Friday 6 June 2014

حیف که تو بغل جا نمیشه.






















من پیش از اینکه توی اون خراب شده به دنیا بیام، این‌جا زندگی می‌کرده‌م لابد.

آبی آبی مهتابی.


منظره‌ی باشکوهِ پراندوه.




این عکسو که میبینم نمی‌دونم چرا بغض و اشک و آه بهم هجوم میاره. نمی‌دونم چیشو انقد عاشقم.. نویزای تصویرو که دلم می‌خواد از کم‌نوریِ شفق باشه، یا منظره‌ای که به طرز اندوهناک و باشکوهی از پس‌زمینه دور میشه، یا خش‌های روی نگاتیو قبل از ظهور عکس. من نمی‌دونم چی توی این عکس از صب منو دیوونه کرده..



عکاس: باربارا نواک.

Thursday 5 June 2014

بق‌بقو.

نه حال بهتر میشه نه زندگی. آخرش من یا عادت می‌کنم یا می‌میرم. شما هم به تخمتون. 

Saturday 24 May 2014

مدت‌هاست که هر بیداری ِ صبحم مصادف با یک‌هوا حسِ نفرته.

Tuesday 6 May 2014

دستورِ پختِ شیرینی :) (نواحی خراسانِ شمالی)


البته کلاسِ شیرینی‌پزی خوب نبود. آدماش مونده بودن. آدماش از اون آسون‌گیرای تلاش‌نکنِ پذیرای ملالت‌های همیشگیِ زندگی‌های یکنواخت به نظر میومدن. اما شیرینی‌ای که پخت خوشمزه بود. خصوصن برا من و اون دل‌ضعفه‌هایی که عصرا هجوم میاره به شکمم. حالام می‌خوام دستورشو بنویسم اینجا.

یک اینکه اسم شیرینی بود: اسکار. واقعن نمیدونم چرا اسمش اینه. اونم وقتی از قضا مال خراسانِ شمالیه و فک کن که چقد میتونست اسمای محلیِ قشنگ مشگتر داشته باشه. بهرحال.

موادِلازم:


زرده‌ی تخم‌مرغ: 2 عدد (و سفیده‌ش رو هم نگه میداریم برا آخر قصه.)

کره: 150 گرم (که اگر از این کره حیوانی‌های صنعتی باشه، راحتترید. در غیر این صورت از نوعِ گیاهیش استفاده کنید. ولی اون موقع مجبور می‌شید بعد از آماده شدن مخلوطِ خمیری، یک تا دو ساعت بذاریدش توو یخچال تا منسجم شه(یا به اصطلاح: خودشو بگیره) و دیگه به دست نچسبه.)

گردو: 250 گرم (مغز خورد شده)

پودر شکر: 100  گرم

هِل: یک قاشق چای‌خوری

آردِ سفید: 250 گرم

وانیل: یک قاشق چای‌خوری

اولش کره و پودر شکر رو آروم آروم با هم مخلوط می‌کنیم. بعد زرده‌ها رو دونه‌دونه میندازیم توی مخلوط و به ازای هر زرده سه تا چهار دیقه هم می‌زنیم قضیه رو. بعد از قضا برا اینکه بوی بدِ زرده گرفته شه، وانیلمون رو اضافه می‌کنیم. و همینطور هل رو. دقت داشته باشین که تخم‌مرغ حتمن باید به دمای محیط رسیده بوده باشه. بعد از اون آرذ رو آروم آروم اضافه می‌کنیم و طبیعتن هم می‌زنیم. و بعد به مخلوطمون یه ساعت توی یخچال فرصتِ استراحت می‌دیم. (اگه خمیر رو برای استراحت توی نایلون بذارید بهتره.)

بعد خمیرو بیرون میاریم و کاغذ روغنیمون رو کف سینیِ فلزیِ فِر پهن می‌کنیم و شروع می‌کنیم به یه بنده‌انگشتی گولّه کردنِ خمیر. بعد خوابوندنش توی سفیده‌‌ی تخم‌مرغ و بعد از اونم غلطوندنش توی مغز گردو‌ها و چیندشون کف سینی.

این خوشمزه‌های تُرد رو ده دقیقه تا یه ربع توی طبقه‌ی وسط فِر با دمای 175 سانتیگراد میذاریم تا پخته شن.


همینقد شیک و مجلسی :)

آی بلا بالابلا قربونِ اون نگاهت.

یکی‌م نشسته زیر پنجره‌ی اتاق، توو چمنا، داره برا دلِ خودش به یه زبون محلی یه مشت ترانه می‌خونه. ُ دلِ ما رو خون می‌کنه.

Sunday 20 April 2014

خانه ی ادریسی ها.


«دختر را با مردی سرخ‌چهره، چشم‌گاوی و تنومند، تازه نامزد کرده بودند. مالکِ زن، مرده‌ای بود به نام ِ مؤید. می‌گفتند قصری دارد و اصطبلِ پر دنگ و فنگی. کرند سوگلیِ او را سه هزار روبل می‌خریدند. با چهار نوکر، شتابزده می‌آمد، صدای کفش‌های او روی سنگفرش‌ها می‌پیچید. رحیلا لبِ تخت می‌نشست، از جا تکان نمی‌خورد. دست‌های او بر دامن ِ ساتنِ سفید، لَخت می‌افتاد. مغرور و خسته نگاه می‌کرد. کنجِ لب‌های چون غنچه‌ی گلِ سرخ، پوزخندِ تحقیر پرک می‌زد. سر را بالا می‌گرفت، چشم‌های بادومی را نیمه باز نگه می‌داشت، سایه‌ی کبودِ مژه‌ها بر گونه‌های مهتابی و نگاهِ خواب‌زده می‌افتاد. کشیده‌قد، سبکبال، تودار و بی رغبت بود. چیزی او را شاد نمی‌کرد.»

Thursday 9 January 2014

که غم درون ِ سینه‌م چگونه قطره‌قطره آب می‌شود.

برف‌ها مونده‌ن هنوز. سوز سرد  درزها وحشیانه سرانگشت‌هامو کرخت کرده. بغض زشتی که توی گلومه هیچ رقمه آب‌شدنی نیست و من افسرده‌تر از همیشه، کز کرده‌م گوشه‌ای که این زمستون و سال ِ لعنتی تموم بشه و ای‌کاش کمی/فقط کمی فکرهای خفه‌کننده‌ی توی سرم آروم می‌گرفتن.

دلم خواب می‌خواد. طولانی. لابه‌لای لحاف بپیچم جوری که هیچ درزی به بیرون نمونه. دلم خونه نمی‌خواد. خوابگاه نمی‌خواد. دلم هوس کرده تو پذیرایی ِ بهروز اینا تکیه داده باشم به بخاری و فقط گوش بدم به تحلیل‌های سیاسی ِ بهروز و پژمان. دلم برا پژمان خیلی تنگ شده. برا بارونی ِاصفهان. که الان برفه. برف میبینم دلم میپکه. دلم چای گرم میخواد تو ایوون سردشون. دلم کتاب می‌خواد که بهروز، نشسته روی مبل ِ روبه‌رو بخونه برام. وقتی پای راستشو انداخته روی پای چپش. با سر ِ کج. انگشت ِ اشاره‌ش یه لابه‌لای صفحه‌ی بعدی‌ای که قراره بخونه. دلم تنگ شده. 



پ.ن: یه سال از مرگ ِ گلابتون ِ من گذشت.