برفها موندهن هنوز. سوز سرد درزها وحشیانه سرانگشتهامو کرخت کرده. بغض زشتی که توی گلومه هیچ رقمه آبشدنی نیست و من افسردهتر از همیشه، کز کردهم گوشهای که این زمستون و سال ِ لعنتی تموم بشه و ایکاش کمی/فقط کمی فکرهای خفهکنندهی توی سرم آروم میگرفتن.
دلم خواب میخواد. طولانی. لابهلای لحاف بپیچم جوری که هیچ درزی به بیرون نمونه. دلم خونه نمیخواد. خوابگاه نمیخواد. دلم هوس کرده تو پذیرایی ِ بهروز اینا تکیه داده باشم به بخاری و فقط گوش بدم به تحلیلهای سیاسی ِ بهروز و پژمان. دلم برا پژمان خیلی تنگ شده. برا بارونی ِاصفهان. که الان برفه. برف میبینم دلم میپکه. دلم چای گرم میخواد تو ایوون سردشون. دلم کتاب میخواد که بهروز، نشسته روی مبل ِ روبهرو بخونه برام. وقتی پای راستشو انداخته روی پای چپش. با سر ِ کج. انگشت ِ اشارهش یه لابهلای صفحهی بعدیای که قراره بخونه. دلم تنگ شده.
پ.ن: یه سال از مرگ ِ گلابتون ِ من گذشت.
پ.ن: یه سال از مرگ ِ گلابتون ِ من گذشت.
No comments:
Post a Comment