Sunday 29 September 2013

Thursday 26 September 2013

.


شور عشق‌ت 
در دل ِ من 
..می‌کشد همچو آتش زبانه




Monday 23 September 2013

زندگیِ درونی با کلمه‌های دوتا دوتا یکی.

بدترین‌ش این‌است که برسد روزی که زندگیت درونی بشود. یعنی خودت بتمرگی توی خودت، خودت خودت را امید بدهی، خودت خودت را سرخورده بکنی. خودت به خودت نهیب بزنی. خودت یکی بخابانی توی گوش خودت. بعدش هم عین الاغ‌ها خودت خودت را بگیری توی بغل و ..
این سرگردانی‌های درونیِ مزخرف. این‌که همه‌ی ساعات بیداریت یک مشت «مغز کبود» چمباتمه زده‌اند گوشه‌ی وجودت و یک‌ریز چرت و پرت‌های بلند بلند می‌بافند. 


پ.نِ بی ربط: دچار افسردگیِ قبل از کوتاه‌کردن ِ مو شده‌م.

Saturday 21 September 2013

نصرالملک ِ پاییزی ِ غم‌انگیز..

گوشه‌ی حیاط نصیرالملک و شجریان به گوش.. نسیمِ نرم ِ کشیده شده روی حوض ِ بزرگ و حزن ِ اندوه‌برانگیز ِ شمعدانی‌های بی‌گلِ 
..دورادورِ حوض
...همینه که پاییز ِ گلدون، غم‌انگیزتر از پاییز ِ درخته

خوشی ها و روزها.

شادمانه می رویم و غمین باز می‌آییم، و خوشی‌های شام اندوه بامداد است. این چنین کام دل اول خوش می‌آید اما .عاقبت می‌آزرد و می‌کُشد

Thursday 19 September 2013

هفتاد سنگ قبر..

«و زایر فریاد خودش را نشناخت، دیوانه شد.»

دهخدا

کرخت: کرخ. بی‌خبرشده و بی‌حس و بی‌شعور گردیده اعم از انسان و اعضای انسان.

غم که چمباتمه بزند لابه لای چشم‌هات.

توی برهوتِ هپروتی‌م ام.

Wednesday 18 September 2013

دونه دونه اشکای حسرت که از دیده میره می‌شمرم..


هنوزم چشم تو برای من جام شرابه

هنوزم هستی من قصه ی رنج و عذابه
همه شب تا سحر جا در دل ميخونه دارم
.پریشون قصه ای رو با دل دیوونه دارم




ولو سبز ِ لجنی.

رژ قرمز و مانتوی سبز.

Monday 16 September 2013

نادیدن ِ رویت می کُشدم..


با این مستی و آخرین شبِ تنهایی




این شب‌های هفتاد سنگِ قبری

«.. درون مقبره، یک صندلی کهنه‌ی بسیار قدیمی بگذارند، در زیر آن به زایر ِ خود زکریا می‌گوید: غیبت سکوت نیست، اغوا است و روی صندلی خالی می‌مانَد.»

پانوشت‌های بی‌اهمیت + پست ِ بی اهمیت.

بی‌جنبه همان است که هربار از کشیدنِ یک‌نخ سیگار منگ و بی‌حس و کرخت و سرسنگین می‌شود.


پ.ن: اتاق، خالی و خوب است. تراس‌ش هوس‌انگیز است و روزها بلبل می‌خاند و شب‌ها جیرجیرک‌ها. 
پ.ن.2: شجریان هم روی صدای بلبل می‌خاند: خبرت خراب‌تر کرد، جراحت ِ جدایی.
پ.ن.3: یک حسِ تنهاییِ عمیقی چنگ می‌زند توی دلمان.
پ.ن.4: این‌روزها و شب‌ها همان مدلی توی تخت می‌خابم که توی «مرثیه برای یک رویا» می‌خابیدند. همان‌قدر مچاله. از ترس؟ نچ. محضِ کمتر هجوم غم‌انگیز ِ غم.
پ.ن.نهایی:

انگشتاتو باز کن و دستتو ببر تو موهام. تا روی لمسِ پوست سرم. بعد انگشتات رو ببند و دستتو یواش بکش بیرون.

Saturday 14 September 2013

حوالیِ سی و دو ساله‌گی.

سی و دوساله. با موهای کوتاهِ قرمزـ قهوه‌ای. با پیرهن‌های چیتِ خال‌خالی چین‌دار و نخیِ ساده‌نقشِ گشاد. خنده‌رو و سخت‌نگیر. با یکی دوتا بچه حوالیِ خودش. و یک‌روز که بی صدا بلند می‌شود وسایلش را برمی‌دارد و برای مدتی می‌رود یک‌وری نامشخص.

Friday 13 September 2013

به گادهنده‌ی امشب.

تو که دستت به نوشتن آشناس
دلت از جنس دل خسته‌ی ماس
دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس..




http://dl.1002mp3.ir/mp3/E/Ebi/ebi-ey_ke_dastet_be_neveshtan_ashenast%28BENEVIS%29.zip

Thursday 12 September 2013

شب‌خونی‌ها.

من از دست غمت
چه مشکل ببرم جان
چه مشکل ببرم جان.
«عاشق تلخم
مثل لب‌های تو
از زیادی سیگار»

آشنایی‌های پنج‌دقیقه‌ای.

با مثل همان خانومی که بار دومی که تلفن‌مان را اشتباهی گرفت، ضمنِ عذرخاهیِ مجددش، یک‌باره پرسید:
ـ سرما خورده‌ای؟
ـ بله
و بعد از آن، پنج دقیقه‌ای داروهای گیاهی و توصیه‌های درمانی‌اش را مهربانانه گفت و ـ احتمالن برای همیشه ـ خداحافظی کرد.

دلم می‌خاهدت.


منو بشنو از دور
دلم می‌خاهدت
هر روز با آواز
دلم می خانَدت
میگویمت به باد
باد می نالَدت
میریزمت به ابر
...ابر میباردت



http://www.iransong.com/song/74051.htm

کولدپلی کُشون.

nobody said it was easy
it's such a shame for us to part
nobody said it was easy
no one ever said it would be so hard
I'm going back to the start...





https://soundcloud.com/heleyders/coldplay-the-scientist

خودتو که با یه چی میپوکونی.

So if you love me, why d'you let me go?



Wednesday 11 September 2013

تبدیل شدنِ صفه به کاوه: اضافه شدنِ یک تِرک جدید.


موردِ علاقه‌ی به عادت بدل شده‌م این بود، که کیلومتر‌های طولانیِ جاده را با توقف‌های ممتد بین‌راهی جمع می‌زدم و برحسب‌ش آهنگ‌ها را گل‌چین شده روی موزیک‌پلیر می‌ریختم. معمولن با جلف‌ها شروع می‌شد و با سنتی‌ها تمام. آخری‌ش هم همیشه «بته‌چین» بود و «من ز تو دوری نتوانم دیگر» 
و تمام.

خود آزار ی.

کافی بود پشت چشم‌ها همیشه مقداری خاب، سنگینی کند. کافی بود موهات را هرچه می‌توانستی محکم‌تر می‌بستی تا آنچه کلافه‌ت می‌کرد کشیدگیِ دردناکِ پوست سرت باشد و نه دل‌تنگی. کافی بود زخم پشتِ قوزک پات را به دیواره‌ی کفش‌ت فشار می‌دادی و ـ هرچند دردش این اواخر لذت‌بخش شده‌بود ـ صورتت توی هم می‌رفت و بعد یک نفس عمیق بود و ذهنی که برای دقیقه‌ای خفه‌خون می‌گرفت.
مازوخیسم تو از همین‌ کوچک‌ها شروع می‌شد. وقتی برای فراموشیِ غصه‌هات، سیستم‌های عصبی‌ِ مغزت را درگیر دردهای
 خودآزاریت می‌کردی.

Tuesday 10 September 2013

ولی تاریخشو دوس دارم.

تولدمه
غم انگیزه
تولدمه
و همیشه غم انگیز بوده..