کافی بود پشت چشمها همیشه مقداری خاب، سنگینی کند. کافی بود موهات را هرچه میتوانستی محکمتر میبستی تا آنچه کلافهت میکرد کشیدگیِ دردناکِ پوست سرت باشد و نه دلتنگی. کافی بود زخم پشتِ قوزک پات را به دیوارهی کفشت فشار میدادی و ـ هرچند دردش این اواخر لذتبخش شدهبود ـ صورتت توی هم میرفت و بعد یک نفس عمیق بود و ذهنی که برای دقیقهای خفهخون میگرفت.
مازوخیسم تو از همین کوچکها شروع میشد. وقتی برای فراموشیِ غصههات، سیستمهای عصبیِ مغزت را درگیر دردهای
خودآزاریت میکردی.
No comments:
Post a Comment