نشستهم روی تخت ِ اتاق ِ خالی و باران ِ بیرون ِ روی درختهای نارون دیدنیست. اتاق را حین موسیقی، جارو کردهم. ظرفها را شستهم. کتابها را مرتب کردهم. ژاکت ِ قشنگی را که مادر برایم فرستادهست را آویزان کردهم به چوبرختی ِ روبهرو و هی فکر میکنم با کدامیک از مانتوها قشنگتر است پوشیدنش.
حالم خوب است. درد پریودی آرام گرفته و مبدل شده به خاب، پشت پلکهایم جا خوش کردهاست. یک دانه قرص ریتالین را نگهداشتهم برای وقتی که قرار است تاریخِ هنر را بالاخره تمامش کنم. دو روز است که از خابگاه بیرون نرفتهم و تصمیم به بیرون زدن هم ندارم.
تنم کوفتهگی ِ قشنگی دارد. حالم یکطوریست که دلم میخواهد همینجا که نشستهم اتاق ِ یک خانهی درَندشتی باشد و همهی درختهایی که بیرونند متعلق به باغ ِ کوچک ِ خانهم. عصری همهی دوستها و آشناها را دعوت کنم به چای و کلوچههایی که خودم پختهم. یکطوری که روحمان تازه بشود. هِی همهش هوس مهمانیهای کوچکِ دورهمی توی کلهم وول میخورد.
1 comment:
میدونی چه قدر وقت بود از این متن ها ننوشته بودی؟!: لبخند
Post a Comment