Saturday 29 June 2013

ذکر ابوبکر وراق

"و گفت: دری بر من گشادند، گفتند بخواه، گفتم خداوندا آن قوم که انبیا بودند و سرغوغاء آفرینش و پیش روان سپاهند، معلوم است هر بلا و اندوه که بود برایشان فرو آمد، تو آن خداوندی که یک ذره به جز از تو به کسی نرسد. چه خواهم مرا هم در این مقام بیچاره گی ِ خودم رها کن که طاقت بلا نمی دارم."



تذکرۀ الاولیا

Friday 28 June 2013

Wednesday 26 June 2013

پیرو ِ خاندنِ نقاشی ایرانی/شیلا کن بای:)

.م awkward این منی که خدای ری اکشن های به روایتی

کسی که از شنیدن ِ شعری خوب/ دیدن بنایی چشمنواز/ شنیدن موسیقی ای معرکه/ خاندن ِ کتابی این چنین دلچسب.. لال می شود! از همین نفس ِ بند آمده م است آن وقتی که قرار بود در ستایش معماری ایرانی یک چیزی بنویسم، حرفم نیامد. مثلن دست طرف را گرفته و برده م توی کوچه پس کوچه های قدیمی ای که تهش یک مسجدی ست که از حیث ِ معماری و زیبایی دل می بَرد، بعد می آیم یک چیزی بگویم و احساسم می شود دو دست ِ به موازات شانه باز کرده و یک سری حرکاتِ مبهوت ِ چهره و در نهایت عجز یک نفس عمیق و آن ضربآهنگ های محکم قلبم از شوق.

همین است که مثلن حالا هرچه بیشتر از نگارگری ایرانی میخانم سرعتِ خانشم کم می شود. بس که هِی هوس می کنم نرم نرم بخانمش و انگار در عمق وجودم قرار است ته نشین شود.

Monday 24 June 2013

تمنا

شما باید باشید 
برای دیدن تمنای من.
تمنا در قالب کلام عیان نمی شود
تمنا یک چیزی ست لابه لای نگاه
شما باید باشید
چشم های شما باید باشند


این غم توی سینه م. اینکه شما متوجه ش نمی شوید. متوجه؟ شما حتا گمان هم نمی برید. 





میروم یک جای دیگر..

Thursday 20 June 2013

دلم میخاد همین الان یکی آکاردئون زنون بیاد تو کوچه و برم دم خونه بشینم/ اون هی بزنه من هی بشینم./بغضمونم نترکید گور پدرش.

نقاشی صورتی از رویاست/چرا دست به معجزه نزنیم؟

اگر انیماتورها و نقاش های کارتون های زمان بچگی ِ ما کمی زحمت به خودشان می دادند و چند دست لباس بیشتر برای جودی/آنه/هایدی/آنِت/حنا و هزار و یک کدام دیگر طراحی می کردند، من توی همان کم و سن و سالی یک دفتر نقاشی مصور از داستانهایی من درآوردی نمی داشتم که توی هر صفحه اش یک میهمانی و یک مراسم تازه ای اتفاق می افتاد و همه ی شخصیت هاش مجبور بودند برای هرکدام لباسی متفاوت و زیبا به تن داشته باشند. اصلن شاید از همان وقت ها شیفته ی طراحی لباس شده م.




پ.ن: خودم هم فکر میکنم که عنوان برای پست آنچنان مناسبتی ندارد. ولی همین است که هست.

Wednesday 19 June 2013

لابه لای خطوطِ زنانه گی.

دور از ذهن نیست. کتاب که بخانی با شخصیت هاش یکی می شوی.. آنکه بیشتر از همه شبیه توست.. اصلن یکی از دلایل کتاب خاندن همین است.. آدم خودش را لابه لای خطوط پیدا می کند.. و گاهی تو فقط یک دختر 17 ساله ای. یکی حبس در یک چاردیواری که دنیاش را با کتاب هاش بزرگ می کند/ یکی که لابه لای خط های سووشون زن  که نه.. _مثل ِ زری_ غم می شود. یکی که قدر مرگان قد می کشد، میانسال با سه بچه که شوهرش بی خبر رفته است. یکی صبوری یاد می گیرد و غم غربت می چشد. لابه لای گرد و غبارهای همیشه نشسته روی همه ی خانه ی کلاریسی که هر شب چراغ را او خاموش می کند. زنانی که حتا توی کتاب های گلشیری هم بدجوری پر از اندوهی جاافتاده اند. یا مثل گلی ترقی یک سر پر از خاطرات شیرین بچگی و این کابوس بزرگسالی که مادام ِ پا گذاشتن به جوانی ات میبیندش...

این ها که انگار همه شان از شکم یک سرنوشت زاده شده اند.. این زن ها که انگار همه شان محکوم به تلاشی مضاعف اند..

Tuesday 18 June 2013

هرچی که بود بود ولی انصاف نبود.

وقتِ رفتنش آروم پرسیدم: خب بطریا کجاست؟ گفت هر وقت خاستی زنگ بزن بهت میگم.

وقتی ادامه ش سخته.

فقط میخام یه ضربه بیهوشم کنه و یه آغوش از زمین م جدا.

این شهر ِ پر از حسِ بیزاری.

تقریبن یکی دو حالت بیشتر ندارد. یا آرزو همان: "ای کاش من اینجا به دنیا نمی آمدم" می مانَد یا سطح توقع را پایین آورده و کمی زمینی تر بشود: "ای کاش من هم حالا (وقت شادی) مثل همین پسرهای با موی دم کفتری، با شلوار ِ پاچه گشاد ِ از مچ تنگ، سوار بر موتورسیکلت، دادِ خوشحالی بر می آوردم" یا که فقط امید داشته باشم که این شهر توی همین یک دو چند سال، توی زندگیم، تمام شود تا هر حدی که می شود.

Monday 17 June 2013

این دور ِ فراموشی.

خاک به گذرِ زمان ش سرده.
خاک سرد نیست.
زمان سرده..

از این تنش.

 باید مثل این خاوری های دور/ بروم یک دو سه چندی تنها/روی قله ی کوهی و بلکن معبدی، به جستجوی خدا که نه/خودم.

این مرگ..

و یک عموی دیگرم هم..

این بحث های همیشه بر سرِ دینِ آدم پیرکن.



"هرکه در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش نپرسید"


خودِ مادر اول کسی بود که توی گوش همه مان این جمله از خرقانی را می خاند که مثلن یاد بدهد رفتار و کردار ما بایستی چگونه باشد
اما حالا روز به روز که می گذرد این جمله برای همه صدق میکند، جز خودِ ما اهل خانه.

یعنی اگر طبق اصول دینداری ِ مادر، ایمان داشتی که داشتی، اگر نه که واویلا.

Saturday 15 June 2013

محمد بن منور نواده ی ابوسعيد ابو الخير.

شيخ ما را گفتند که فلان کس بر روی آب می رود. گفت سهل است چغزي(غورباقه) و صعوه اي(پرنده کوچک) نيز بر روی آب می رود. گفتند فلان کس در هوا می پرد. گفت زغن(کلاغ) و مگس نيز در هوا می پرد. گفتند فلان کس در يک لحظه از شهری به شهری می رود. شيخ گفت شيطان نيز در يک نفس از مشرق به مغرب می رود. اين چنين چيز ها را قيمتی نيست. مرد آن بود که در ميان خلق بنشيند و برخيزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در ...ميان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق در آميزد و يک لحظه از خدای غافل نباشد

Friday 14 June 2013

پراکنده ی دل نوشتانه ی مثل همیشه بی اهمیت.

البته اینها را باید دیروز یک همچه ساعتی می نوشتم، ولی بهرحال "رای دادم" و هیچکس را ترغیب نکردم که رای بدهد، چون اعصاب ِ درگیری و بحث را ندارم همچنان و البته هنوز هم آدمی نیستم که حتا اگر بتواند، بخاهد کسی را به چیزی متقاعد کند. آن هم در یک همچه مسائلی که اصلن با خیلی ها _مثل خود ِ من در اوایل_ نمیشود حرف زد.

قرار بود یک چیزی هم بنویسم که دست کم اینجا برای خودم داشته باشم که چرا رای دادم، اما خب بی خیال شده م.




قرار هم بود که امروز شروع کنم به خاندن برای کنکور. نرم نرمک بنشینم به مطالعه آزاد. ولی تا نتیجه ی انتخابات قطعی نشود گویا نمیتوانم.





دیروز هم یک اتفاق غریبی افتاد که بعد از شش هقت سال دوباره به طرز فجیعی یادآوریم شد که توی چه خانواده ی مردسالاری زندگی میکنم.
اولش باورم نمیشد اما بعد پذیرفتنش، قلبم مچاله گیش گرفت اما باز هم به روی خودم نیاوردم.
پر آرامش ترین کاری هم که این روزها انجام می دهم جلدگرفتن کتابهایم است.

Wednesday 12 June 2013

نیمای انارخاسته.

عمه مرجان انار کِی درمیاد؟_

وقتی من برگردم شیراز عمه_

.. فردا برو شیراز عمه_

Friday 7 June 2013

تذکرة الاولیا.

به صحرا شدم
عشق باریده بود و زمین تر شده
چندان که پای مرد به گِلزار فرو شود
پای من به عشق فرو شد..

Sunday 2 June 2013

حالا اگر یکی بود که مثل سودابه بلد بود موهام را هر روز، یک مدلی ببافد، یقینن حالم بهتر بود..