Wednesday 19 June 2013

لابه لای خطوطِ زنانه گی.

دور از ذهن نیست. کتاب که بخانی با شخصیت هاش یکی می شوی.. آنکه بیشتر از همه شبیه توست.. اصلن یکی از دلایل کتاب خاندن همین است.. آدم خودش را لابه لای خطوط پیدا می کند.. و گاهی تو فقط یک دختر 17 ساله ای. یکی حبس در یک چاردیواری که دنیاش را با کتاب هاش بزرگ می کند/ یکی که لابه لای خط های سووشون زن  که نه.. _مثل ِ زری_ غم می شود. یکی که قدر مرگان قد می کشد، میانسال با سه بچه که شوهرش بی خبر رفته است. یکی صبوری یاد می گیرد و غم غربت می چشد. لابه لای گرد و غبارهای همیشه نشسته روی همه ی خانه ی کلاریسی که هر شب چراغ را او خاموش می کند. زنانی که حتا توی کتاب های گلشیری هم بدجوری پر از اندوهی جاافتاده اند. یا مثل گلی ترقی یک سر پر از خاطرات شیرین بچگی و این کابوس بزرگسالی که مادام ِ پا گذاشتن به جوانی ات میبیندش...

این ها که انگار همه شان از شکم یک سرنوشت زاده شده اند.. این زن ها که انگار همه شان محکوم به تلاشی مضاعف اند..

No comments: