Thursday 31 January 2013

اعتراف/یک.



"آتیش پاره" اسم اولین آی دی ِ یاهوی من بود، وقتی که 14 ساله بودم.

Sunday 27 January 2013

در زندگی زخم هایی هست/1

در زندگی جایی هست که نقطه ی آغاز "خود به گا دادگیِ"ِ آدمی ست.
و همه ی زندگی گاهی برای یافتن ِ آن نقطه، تمامن به گا می رود.





دور ِ باطل/اگر بدانی، باطل تر.

جنین ِ ف.


جنین ِ ف. سقط شد. برای بار سوم شاید. خاله م بدجوری در این موارد تودار است، حتا مادرم از دخترخاله ها برای من. ولی ف. مهم است. هرچند خیلی وقت است ؛سال هاست؛ انگار تمام شده ایم برای هم. از وقتی ف. ازدواج کرد. برای بار دوم. شاید هم از اولین ازدواجش..

یکی از راه های تمام شدن ِ آدم ها همین است. توی یک مسیر می روید، پر از خاطره های مشترک، خنده ها و اشک های مشترک. بعد یکی مسیرش عوض می شود. بعله، یک راهش هم این است که طرف "شخصیت" ش عوض شود، اما من بیشتر دیده م آدم ها اول مسیرشان عوض می شود و بعد آن جا جایی ست که خودشان هم بالاجبار باید خودِ قبلی شان را توی گور کنند. و این طوری شد که من و ف. برای هم تمام شدیم. 

من و خیلی ها البته تمام شده ایم. این حوالی دخترها زود ازدواج می کنند/نه/: این حوالی دخترها را زود شوهر می دهند. در نتیجه همه شان "زود" عوض می شوند. و در 99 درصد موارد، برای همیشه آن شخصی که پیش از آن می شناخته ای، مرده می ماند.. تا ابد.. /نه/ تا ابد نه.. تا وقتی تو هم بمیری و بعد شاید به جرگه ی آنها بپیوندی باز ولی اینبار از نوع ِ دیگری.

غریبه وار چرا بگویم؟ من هم هستم. من هم چندسالی ست که منتظر مردنِ اولینمم. نمی دانم چرا. هرچه در اطرافم دیده م ولی، سبب شده به قضایای ازدواج بدجوری بدبین باشم. حالا مابین آن آدم ها، تویی هم باشی که شانس آورده ای و فرصت بیشتر داشته ای برای رشد خودت، برای بسط شخصیتت.. در چارچوب ِ خانواده؟ بله. شاید البته.. چون همیشه مبارزه با چارچوب ها یکی از ابعاد شخصیتی ام بوده.. ولی خب.. هیچ یک از اینها سبب نمیشود که خیالم از بابت تمام شدن یا نشدنم ناراحت نباشد. هرچند خیلی بچه گانه به نظر بیاید.. ولی خب. چه کنم. بدجوری ته ِ ضمیرناخودآگاهم رسوب کرده است.

Monday 21 January 2013

و اشک.

هفت ِ صبح ِ یک روزی هم، دچار سکته ی خفیف قلبی می شوی. و بعد پس لرزه های تنت شروع می شود. و تو خودت برای خودت حرفی نداری. سکوت می کنی در برابرت. استخوان های ریز ِ بند بند ِ انگشتانت تیر می کشند. و تو که گویا باید از خیلی پیش، به روی خودت نمی آوری. غم، در بدنت، سرتاسری می شود. یکی درونت می گوید: می دانستم. از ابتدا.. شاید هم از قبلش.








و اشک
سرازیر
می شود.

Sunday 20 January 2013

گوشه ی غمین ِ دیوار

یک روزی هم آدم که پیش از آن بلند شده و داشته همه ش را از این طرف به آن طرف، یواش یواش قدم بر میداشته، خسته می شود.. می رود گوشه ای می ایستد.. سر تکیه میدهد به دیوار گچین، می گوید: پذیرفتم .. باشد.. بگذرد.. تمام شود.


بعد قصه در اوج غم انگیزی ش پایان می گیرد. 

Saturday 19 January 2013

تغ ییر

به آرومی آغاز به تغییر می کنیم و کسی نمیدونه چه اتفاقایی قرار به افتادن داره ..

Monday 14 January 2013

گلابتون

رفتی گلابتون.

و من نبودت را
نه باور
که فراموش می کنم..

Sunday 13 January 2013

از حس هایی که می کنم.که می کنندم.




گاهی زنی چهل ساله م که از فردا بناست زندگی ِ مرده ی پیش از اینش را تغییر دهد.

Monday 7 January 2013

حتا فلوکستین هم افسرده را، افسرده تر میکند.

قرص ضد افسردگی می خورید. کمی بعدترش، واقعه ای دردآور رخ می دهد. کمی بعدترش، قرص اثر می کند. شما میخندید و توامان ته ِ قلبتان از اینکه نمی توانید اشک بریزید، خورد می شوید.
این طوری ست که قرص ضدافسردگی، افسردگی تان را تشدید می کند.

نصیرالملک و...

سوییسی.

و اینکه

حتا جعبه فلوکستین هم غمگین است.

Sunday 6 January 2013

تصویر ِ ثبت در ذهن. 1.

لابه لای کوچه های قدیمی قصرالدشت گشت می زدم. خانه ها قدیمی بود و حیاط دار و هر حیاط دستکم یک درخت ِ سر به بام داشت. درخت خانه ی آنها نارنج بود. بی زمستان. خانه آجری بود و نقلی. پنجره ی اتاق چارچوب ِ سفید داشت و بزرگ بود. موهای بافته شده ی دختر تا روی سینه ش آمده بود. زیباروی، داشت توی انعکاس پنجره لبهاش را خوشرنگ می کرد.

روایت یک من ِ مصطَکِک(!)

سوال این است که چرا "فلوکستین"ی که خورده م، اثر نمی کند. حالم خوب نیست و در حالت عادی این قضیه مشکلی ایجاد نمی کند، اما وقتی آدم دو روز دیگر تحویل کار داشته باشد و هنوز دو تا پوسترش به طور کامل زیر گل مانده باشد، مشکل ایجاد می شود.




بحث بر این است که خوش ندارم. آدم هایی هستند هنوز "عقل به چشم". خسته م می کنند این آدم ها. حسابی خسته و به روایتی بگیریم: فرسوده.


"اصطکاک"
عین فرسودگی ست. فرسودگی از خستگی. اصطکاک خوب می رساند منظور آدم را. دچار اصطکاک شده م و می رود که یک نامب تمام عیار شوم. 


دلم همچنان عکاسی می خاهد. از چیز میزهای کوچک و بی اهمیتی که دیده نمی شوند.



فلوکستین. دستم به دامنت. اثر کن.

تلاش جدی را گور پدرش/بیاییم بی اضطراب بنویسیم.

جمع نکرده م. ولی آمدم.. هنوز جل و پلاسم توی بلاگفا پهن است. آمده م اینجا.. برای قالب سفید و سبکش شاید.. شاید هم برای شروعی دوباره و تلاشی جدی تر.. جدی نگوییم. جدی که بگوییم تقریبن همه چیز گه زده می شود. دیگر هی عوض اینکه به راحتی بودن خودمان بها دهیم هی بایستی حواسمان باشد یک جایی "غیر جدی" نشویم.. اصلن چرا اینقدر به حال ِ خود بودن ترس دارد؟
منجی چند روز پیش یک تعریف فلسفی از اضطراب  داد. از لاکان بود به گمانم.. یک مقداریش هم به تعبیر رویای فروید برمیگشت.. اینکه اضطراب همانیست که در جمعی، برهنه ظاهر شوی و هیچکس هیچ توجهی به تو نداشته باشد  یا یک همچه چیزی ...