Sunday 27 January 2013

جنین ِ ف.


جنین ِ ف. سقط شد. برای بار سوم شاید. خاله م بدجوری در این موارد تودار است، حتا مادرم از دخترخاله ها برای من. ولی ف. مهم است. هرچند خیلی وقت است ؛سال هاست؛ انگار تمام شده ایم برای هم. از وقتی ف. ازدواج کرد. برای بار دوم. شاید هم از اولین ازدواجش..

یکی از راه های تمام شدن ِ آدم ها همین است. توی یک مسیر می روید، پر از خاطره های مشترک، خنده ها و اشک های مشترک. بعد یکی مسیرش عوض می شود. بعله، یک راهش هم این است که طرف "شخصیت" ش عوض شود، اما من بیشتر دیده م آدم ها اول مسیرشان عوض می شود و بعد آن جا جایی ست که خودشان هم بالاجبار باید خودِ قبلی شان را توی گور کنند. و این طوری شد که من و ف. برای هم تمام شدیم. 

من و خیلی ها البته تمام شده ایم. این حوالی دخترها زود ازدواج می کنند/نه/: این حوالی دخترها را زود شوهر می دهند. در نتیجه همه شان "زود" عوض می شوند. و در 99 درصد موارد، برای همیشه آن شخصی که پیش از آن می شناخته ای، مرده می ماند.. تا ابد.. /نه/ تا ابد نه.. تا وقتی تو هم بمیری و بعد شاید به جرگه ی آنها بپیوندی باز ولی اینبار از نوع ِ دیگری.

غریبه وار چرا بگویم؟ من هم هستم. من هم چندسالی ست که منتظر مردنِ اولینمم. نمی دانم چرا. هرچه در اطرافم دیده م ولی، سبب شده به قضایای ازدواج بدجوری بدبین باشم. حالا مابین آن آدم ها، تویی هم باشی که شانس آورده ای و فرصت بیشتر داشته ای برای رشد خودت، برای بسط شخصیتت.. در چارچوب ِ خانواده؟ بله. شاید البته.. چون همیشه مبارزه با چارچوب ها یکی از ابعاد شخصیتی ام بوده.. ولی خب.. هیچ یک از اینها سبب نمیشود که خیالم از بابت تمام شدن یا نشدنم ناراحت نباشد. هرچند خیلی بچه گانه به نظر بیاید.. ولی خب. چه کنم. بدجوری ته ِ ضمیرناخودآگاهم رسوب کرده است.

No comments: