یک روزی هم آدم که پیش از آن بلند شده و داشته همه ش را از این طرف به آن طرف، یواش یواش قدم بر میداشته، خسته می شود.. می رود گوشه ای می ایستد.. سر تکیه میدهد به دیوار گچین، می گوید: پذیرفتم .. باشد.. بگذرد.. تمام شود.
بعد قصه در اوج غم انگیزی ش پایان می گیرد.
No comments:
Post a Comment