Monday 21 January 2013

و اشک.

هفت ِ صبح ِ یک روزی هم، دچار سکته ی خفیف قلبی می شوی. و بعد پس لرزه های تنت شروع می شود. و تو خودت برای خودت حرفی نداری. سکوت می کنی در برابرت. استخوان های ریز ِ بند بند ِ انگشتانت تیر می کشند. و تو که گویا باید از خیلی پیش، به روی خودت نمی آوری. غم، در بدنت، سرتاسری می شود. یکی درونت می گوید: می دانستم. از ابتدا.. شاید هم از قبلش.








و اشک
سرازیر
می شود.

No comments: