Tuesday 30 July 2013

تصویر

من یه شب بارونی برسم و تو تنها باشی. تو بعد از واکردن ِ در برگردی سمت هال و تو راه ازم بپرسی: شام خورده‌ای؟

ـ نه

ـ یه چیزی درست کن بخوریم.

من کوله‌م را گوشه‌ی هال ول کنم و روسری را بین راهِ تا آشپزخانه، و موقع پیدا کردنِ قابلمه‌ها داد بزنم: خوبی؟ و تو بگویی: 

ـ دل تنگ.

Saturday 20 July 2013

همه‌ش از «به نظر من»

برای من قضیه‌ی «امر به معروف و نهی از منکر» در وادی شر و ورها می‌گنجد. من نمی‌توانم قبول بکنم وقتی یک‌نفر خودش هزار و یک عیب‌وایراد دارد، سعی در تصحیح دیگری داشته باشد.

انتقاد البته به نظر خیلی‌ها خیلی خوب است. قضیه‌ی آن هم برای من نسبی‌ست. از سر شنیدن‌ش که بگذریم، من آن‌چنان انسان منتقدی نیستم، مگر طرف خودش راجع‌به رفتارهاش سوال کند. کللن همیشه سعی کرده‌م تا جایی که مورد آزار قرار نگرفته‌باشم از رفتار کسی، کاری به کارش نداشته باشم. بهرحال منطقی‌ش آن است که به شعور هرکسی در انتخاب نوع عملش، احترام بگذاریم و یا در حالت کلی، بی‌خیال باشیم.

از همه‌ی این‌ها گذشته، متنفرم از این‌که کسی بخاطر من بخاهد خودش را تغییر بدهد. یعنی در وهله‌ی اول از خودم متنفر می‌شوم (اگر چنین درخاستی داشته‌باشم) و بعد از او (که از «خود»ِ خودش در قبال من دفاع نکرده‌ست). اصلن چه ارزشی دارد رفتار خوشایندِ ساخته‌گی؟ 
مسئله این‌ست که به نظر من، ما میزان خودخاهیَتِ وجودمان بالاست. کوتاه‌آمدن خوب است. نشستن و برای خودت دو دوتا چارتا کردن که فلانی، زندگی‌ش مال خودش است و این «مالِ خودش» بودن حق و حقوقی را به او می‌دهد خوب است. هرچه‌قدر هم که ما از سر دوست‌داشتن، حس مالکیت داشته‌باشیم به هم. 
نه جان من. شرط دوست‌داشتن، احترام به شخصیتی‌ست که من برای خودم برگزیده‌م، نه مبدل شدن به کسی که تو دوست داری باشم.

Thursday 18 July 2013

غم.


غم، طبق آنچه دهخدا گفته‌ست: با الفاظ افتادن ،آمدن، رفتن، نشستن، داشتن، ریختن، زدودن، نهادن، خوردن، کشیدن و گفتن استعمال (می)شود.

.یعنی همین‌قدر خاصیت «رخنه‌کنندگی» دارد

گم.


من؟

من صورتمو پشت موهام قایم کردم و گم شدم..

Monday 15 July 2013

این شب مرگ

تو وقتی دور می شوی»
انگار دزدی و دزدیده‌ای
تو دور می شوی و من دزدیده‌ترم
رنگ گرفته تن‌م
چرخ می خورم روی ِ نرده‌های سال
شهر، رنگ می شود
ترسیده صورت‌م و دو تا پلک
آرام
می‌افتد..»

cohen.


Show me the place, help me roll away the stone
Show me the place, I can't move this thing alone
Show me the place where the word became a man
Show me the place where the suffering began...

مع نی.

«دیر نکنی!»

یعنی حالا که مجبوری بروی، برو. دیر هم می‌آیی، می‌دانم. منتها سر میز شام منتظرت خاهم ماند و از روی عرف، تو "دیر نکن.

زن.

زیبا بود. قدیمی، با لباس نخیِ گلریز ِ از سر ِ ذوق دوخته‌ی خودش. با همان موهای دوبافه‌ای که دو بال روسری هربار، از زیرشان رد می‌شد و پشت گردنش گره می‌خورد. با همان دست‌های استخوانیش وقت ِ حساس نخ از سوزن رد کردن از پشت عینک‌های قدیمی‌ش و با چشم‌های از فرط دقت، ریز شده‌ش.

صورت استخوانیِ کشیده‌ی همیشه رنگ پریده‌ش. لب‌های صورتی با دو خط ِ مورب در هردو گوشه‌ش که هی هوس می‌انداخت به دل آدم، برای به خنده انداختنش.

Sunday 14 July 2013

برای گیس‌گلابتون


آهای آهای یکی بیاد
یه شعر تازه‌تر بگه
برای گیس‌گلابتون
از مرگ جادوگر بگه..

ت ر س

هروخ می‌ترسم، اول دستام فلج می‌شه.

از پیرزن غمین درون.

هیچ‌وقت بچه‌دار نشدیم. شوهرم صبح‌ها از خانه بیرون می‌زد و خودش را یک‌جایی که من نمی‌دانستم گم و گور می‌کرد. پیش یک زن دیگر؟ نه. نداشت. جز من هیچ‌کس را نداشت. جز هم هیچ‌کس را نداشتیم. همه‌ی بدبختی‌مان هم شاید همین بود. عصرها که می‌شد تاب خانه را نمی‌آوردم. چادر خاکستری‌م را مینداختم سرم و درب خانه را باز می‌کردم و بیرون نرفته، گم می‌شدم. 
کجا بروم؟
همان‌جا می‌نشستم. به تماشای آدم‌ها. همه‌شان مغموم بودند. یا من دلم می‌خواست چنین باشد. دلم می‌خواست همه‌ی آدم های عالم غم‌شان باشد. این‌که آدم فکر کند غم فقط توی دل خودش وول می‌خورد، این تنهایی غمین بودن، خودش از همه چیز غم‌انگیزتر است.

This Mortal Coil - Song to the Siren

http://www.kittydoom.com/music/Song%20to%20the%20Siren.mp3

تو زبون ما

ـ ما می‌گیم "وور دادن"، شما چی می‌گین؟

+ "پرت کردن".

ـ "وور دادن" یعنی دوبار پرت کردن. اونقدری پرت کردن که یعنی دلت اصن نخاستدش دیگه.

Saturday 13 July 2013

با ضرب انگشتای دست روی میز!

بیا که بریم به مزار ملا مامد جان
سیل گل لاله زار با ما دلبر جان!

مع نی.



"دیر وقته"

یعنی یه سکوتِ تمومیه از شب که فقط صدای جیرجیرک داره و یه دلی که تنگه، ولی، هیچ‌کاریش نمیشه کرد.

Friday 12 July 2013

کلیسائه که توی کوچه‌ی بین خیامه و انوری.


 ـ میشه بیام تو؟
ـ چرا نشه؟
ـ چون من مسلمونم
ـ منم اولش مسلمون بودم

اسم ها

یک‌سری اسم‌ها هستند که دلِ آدم را (ما می‌گوییم) غَنج می‌زنند. یا به روایتی ضعف می‌برند/ یا به‌ عبارتی آب می‌کنند.. مثلن: چهارباغِ عباسی. قصرشیرین. قابوس‌بن‌وشمگیر. گنبد‌ مینا. شاهرخ تیموری. کلیسای سنت‌استپانوس. عمارت کلاه‌فرنگی و...
اینها را بدهند بگویند با یک‌سری کلمات دوست‌داشتنی دیگر توی یک جمله به‌کارشان ببر:

برویم چارباغ، توی هشت‌بهشت، چای دارچین بنوشیم یا عرقِ بیدمشک‌نسترن.

Thursday 11 July 2013

تو این لحظه پرم از نفرت.

پاک شد.
با همه نفرت من از پاک کردن یه پست
از سانسور کردن خودم توی بلاگ خودم.
و اح.

Sunday 7 July 2013

خانه ادریسی‌ها/غزاله علیزاده


جادوی ِ باستانی تو کوتاه نیست!_ زنهای دورانهای گذشته در وجودت تکرار می شوند، زنگ صدایت نمازخانه ی سانتاسوفیا را به یادم می آورد، نگاهت پرده در پرده تا تهِ تاریخ می رود، همه جا حضور داری، زیر طاقگان قصر گل سرخ ایستاده ای، وادی الکبیر خروشان را نگاه میکنی، در کوچه پس کوچه های اورشلیم، سربند سفیدت با باد می رود، عطر پیکرت می پیچد در زیتون زارهای بعلبک، جرنگ جرنگ خلخالهایت در معبدهای آجانتا طنین انداخته، آتنا نورش را از تو می گیرد، خش خش پیراهنت را برده ای میان رواق های کلیسای شارتر، در عالی قاپو تکیه داده ای به ستونی اخرایی و نگاه میکنی به فواره ی آبنمای نقش جهان، در غروب سرخ آگرا، زیر گنبدی سفید، به خواب رفته ای، تخته سنگ لب رود نیل هنوز گرمای تنت را نگه داشته و باد، مویه های تو را می برد به نیزارها. در تمام رویاهایم از دوران های باستانی، رد پای تو را می بینم، ضمنن می دانم همه جا در کنارت بوده ام، با نوازش سرانگشتهایت به خواب رفته ام. اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویم، در آوندهایم جریان داری._ به این میگویم جاودانگی!

Saturday 6 July 2013

من عاشق این مراسم آیینی ام!

"ژاپنی‌ها به نوشیدن چای علاقه‌ی زیادی دارند؛ زمان خاصی در روز و البته مکان مخصوصی در خانه‌ها را به آن اختصاص می‌دهند و طی مراسم، بدون صحبت با یکدیگر، تنها از مناظر اطراف و آیین‌های این مراسم، لذت می‌برند."

منِ در حال دفن.

 من البته همین جایی که نشسته م/همینجایی که باد دارد موهام را با خودش می برد/ همین جایی که شب بیش از حدِ همیشه اش ساکت و آرام است و بی قراری به دلم می ریزد/ احساس درماندگی می کنم و تمام.