Sunday 14 July 2013

از پیرزن غمین درون.

هیچ‌وقت بچه‌دار نشدیم. شوهرم صبح‌ها از خانه بیرون می‌زد و خودش را یک‌جایی که من نمی‌دانستم گم و گور می‌کرد. پیش یک زن دیگر؟ نه. نداشت. جز من هیچ‌کس را نداشت. جز هم هیچ‌کس را نداشتیم. همه‌ی بدبختی‌مان هم شاید همین بود. عصرها که می‌شد تاب خانه را نمی‌آوردم. چادر خاکستری‌م را مینداختم سرم و درب خانه را باز می‌کردم و بیرون نرفته، گم می‌شدم. 
کجا بروم؟
همان‌جا می‌نشستم. به تماشای آدم‌ها. همه‌شان مغموم بودند. یا من دلم می‌خواست چنین باشد. دلم می‌خواست همه‌ی آدم های عالم غم‌شان باشد. این‌که آدم فکر کند غم فقط توی دل خودش وول می‌خورد، این تنهایی غمین بودن، خودش از همه چیز غم‌انگیزتر است.

No comments: