Thursday 22 August 2013

کُنار.

ـ ما می‌گیم «کُنار»، شما چی می‌گین؟

ـ ها؟

ـ «کُنار»؛ من نشسته بودم و سرم توی کُنارم بود/ زانوهامو بغل گرفته‌بودم. توی خودم بودم. از تنهایی، کلافه‌گی، سردرگمی. «کُنار»، یعنی جای دنجِ خودت، برای خودت و برای کسایی که خیلی دوستشون داری و تمام.

Wednesday 21 August 2013

شب مستی

مرگ، همون فکره هرگز دوباره ندیدنِ توئه.

برای زیرزمین و اشک.

https://soundcloud.com/marj-banoo/rashid-behbudov-kuchalara-su

...

You touched my heart you touched my soul
You changed my life and all my goals
And love is blind and that I knew when
My heart was blinded by you
I've kissed your lips and held your head
Shared your dreams and shared your bed
I know you well, I know your smell
I've been addicted to you.





https://soundcloud.com/salihq/james-blunt-goodbye-my-lover

فراموشی که نمی‌شود.

در و دیوار اونه که من بهش می‌زنم و خاطره اونه که از سقف رو سرم هوار می‌شه.

کُنده‌ای که من باشم.

گفته‌اند که من یک عامل شورشی‌م. شاید از همان دبستان که سرپرست اکیپ بچه‌تنبل‌ها بودم تا اعتماد‌به‌نفس‌شان را سر نمره‌های کم از دست ندهند. یکی‌شان یک‌بار پای تخته خودش را خیس کرده‌بود و همین دلیل بسیار خوبی شد برای نزدیکی بیشترم به او. ف.سامانی که از فرط ترس، لکنت‌زبان می گرفت. پروسه‌ی برگرداندنش به خود، 4 ماه طول کشید. بعد از آن 4 ماه یک‌بار سر یک مسئله‌ای باهم بگو مگو کردیم و از آن روز به بعد هرکجا مرا دید پشت چشم نارک می‌کرد و رو برمی‌گرداند. البته این مایه مباهاتِ من بود.

از همان موقع تا همین ترم‌ اول دانشگاه، که امتحان پایان‌ترم تاریخ‌هنر را حاضر نشدیم. چرا؟ چون استاد درسی نداده بود که سوال‌هاش آنها باشند. البته من فقط یک موافق با نظر بقیه بودم، اما نمی‌دانم چه شد که آموزش دانشکده ـ مثل همان ناظم هنرستان ـ انگشت تاباند توی هوا و آورد توی صورتم، که من همان کُنده‌ای هستم که این دودها ازش به پا می‌شود. البته این هم مایه مباهات من بود.

حالا ولی احساس می‌کنم باید این‌روزها آخرین دختر مجرد فامیل که یک‌سال از من کوچکتر است اما 5 سال است که نامزد دارد و همین روزها عروسی‌ش است، را تنها بگذارم. دست خودم نیست. توی کتم نمی‌رود که: زندگی بهتر از این‌ها نمی‌شود و آدم باید تحمل‌ش بالا باشد. چرا دستی دستی خودمان را بدبخت می‌کنیم با این توقعات کممان. دختر دسته ‌گلشان را دارند مقابل یک‌هوا منت و چرندگویی‌های طرف مقابل، دو دستی تقدیم می‌کنند. من نمی‌توانم این چیزها را ببینم و از طرف نخاهم که به خودش بیاید. که قدر خودش را همان‌طور که هست بداند. که انقدر خودش را دست‌کم نگیرد. خودکم‌بینیِ آدم‌هایی که مستحق ِ بیشتر از آنچه که دارند، هستند، مایه اندوه و درد من است.

Tuesday 20 August 2013

من/که از دانستگیِ نماندنشان/بغضم گرفته‌بود.

چشم‌هاش، 
که روبه‌رو نشسته‌بودند، 
بی‌پلک. 

«و ای‌کاش مارگریت راحتم می‌گذاشت»

اگر بپذیریم که «اسم‌»ها قسمتی از شخصیت صاحبانشان را شکل می‌دهند (در مورد من: قسمت عظیمی از شخصیت را)، می‌شود گفت اگر حالا اسمم عوض «مرجان»، «هما» بود، آرامش بیشتری توام با خوددرگیری‌ها و ورجه‌ووروجه‌های کمتر، درونگراییِ بیشتر و صبوریِ فزون‌تری می‌داشتم..


ولی این شانس، وقتی خاهرم نه سال زودتر از من به دنیا آمد، تمامن از دست رفت. و من ماندم و همین اسم ِ دایره‌وارم، که علی‌رغم نرمی‌اش، گاهی شدیدن بی‌شرم و بی‌رحم می‌شود.




× عنوان از فصل اول «در قند هندوانه».


I got that summertime, summertime sadness.

kiss me hard before you go
summertime sadness/

Monday 19 August 2013

Before Midnight

«What I miss the most about him is the way he used to lie down next to me at night.. sometimes his arm would stretch along my chest and I could not move, I.. I even held my breath.. but I felt safe.. complete.»

ترس ِ منتشر شده توی مغز استخان.


توی بچگی مثل خیلی‌های دیگر از تاریکی وحشت داشتم. اما با وجود همه‌ی ترس‌ها کاری نمی‌توانستم بکنم، یعنی اول و آخر من بودم و آن تاریکی‌ای که باید رفته می‌شد. با خودم فکر می‌کردم که یک‌جوری می‌شود احساس ترس کمتری داشت؛ جوری که تکیه به دیوار راه بروم. این‌طوری خطر حمله‌ی ناغافلانه از پشت، به حداقل می‌رسید و آرامشم بیشتر بود. حالا که مثلن بزرگ شده‌م، همه‌ی آن ترس‌هام روحی شده‌اند. این‌که حس می‌کنم از هر چهار جهت کاملن رهام، استخان‌لرزه‌ی شدیدی به وجودم می‌ریزد.

ای/وای/بر/من.

یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند




:/

با اینکه معمولن عصرها خونه‌ی خودشونه، اما امروز هوس دستپخت مامانمو داشته و بازی با من؛ اینجا مونده.
میخاد نوکیای بی سیم‌کارتِ دورافتاده رو ورداره و باهاش بازی کنه. می‌گم ور دار. میگه روشن نمیشه؟ می‌گم نه عمه جون، خاموشه، خیالت راحت. می‌گه اگه دکمه‌ش رو زدم و روشن شد چی؟ می‌گم هیچ‌طوری نمی‌شه، بیارش پیش من. می‌گه نه عمه! تو کامپیوترت بنویس اگه نیلوفر دکمه‌ی گوشی رو زد و گوشی روشن شد چی می‌شه. و گیر داد.
من؟
من تظاهر کردم که دارم سرچ می‌کنم اما وقتی دیدم نشسته و کلمه به کلمه می‌شمره تا با تعداد حروف جمله‌ی خودش یکی باشه، دیگه فقط می‌خاستم موهامو درو کنم.

Sunday 18 August 2013

از این فلج‌کلمه‌ها. از این نبودِ چشم‌ها. از همین نا دانی‌ها.

من سر گاز ایستاده بودم و هرچه کبریت می‌زدم، شعله نکشیده، خاموش می‌شد. عصبی بودم و زن وقتی عصبی‌ست باید غلت بخورد برود توی خودش؛ من مچاله بودم توی پیچ‌تاب‌های وجودم. تو حرف نمی‌زدی، از صبح. نشسته بودی همانجا و طوری نشسته بودی که من فقط پشت سرِ خمیده به شانه‌ی راستت را می‌دیدم. من لج‌هایم را خاک کرده‌بودم و غصه‌هام را هم. هوس کرده‌بودم آنی همه‌فکر‌های مسخره‌ی ناراحت‌کننده را دور بریزم و بیایم یک راست سرت را جا بدهم توی آغوشم. اما ترسیدم. ترسیدم تو هنوز سهم خودت از غم‌ها را چال نکرده‌باشی. همین‌طوری فاصله‌ها کش‌دار می‌شوند. کلمات‌ هم آن‌قدر فلج، که نشود نشست و پرسید یا درخاست کرد و بعد توی آغوش‌ت ول شد.

چاردیواری ِ پر از نبود ِ امنیت.


عدم حس امنیت تو بزرگسالی، از ناتوانی تو ورداشتن ِ سه تا پشتیي محکم و ساختن ِ یه حریم ِ یک‌متری گوشه‌ی هاله، که تو بچه‌گی کارمون بود.

پ.ن: شایدم فقط کار من بود.

ولی الان دارم سارایِووی دنگ شو رو گوش می‌کنم بهرحال.


 یک روزمی که بوی شانه‌ی تو خواب می‌برد 
آوازِ 
آوازِ 
آوازِ من از سینه‌م که بر می‌خیزد 
می‌خوانم 
می‌خوانم 
می‌خوانم 
تو خواندن منی 
هنگامه‌ی منی.

Saturday 17 August 2013

این قلب گاهی شیهه می‌کشد.

ضربان قلب؟

ضربان قلب همون توپیه که تو وجود خالیت یکی محکم میزندش زمین و خودش با شدت برمیگرده بالا.

Thursday 8 August 2013

بچه‌گی

پاییز که ‌می‌شد، بابا تخت‌های فلزی‌ِ تابستان‌خابِ توی حیاط را محض جاگیریِ کمتر، عمودی می‌گذاشت. دبستان بودم. هر بعداز ظهر یک مشت گچِ از مدرسه آورده‌شده را ورمی‌داشتم و می‌رفتم توی‌حیاط و تختِ قرمز، سیاه می‌شد و من معلم. کتابِ دستم اغلب اوقات فارسی بود و درس بیشتر روزها، دیکته. شاگردهام هم زیاد بودند. فکر می‌کنم به‌قدری‌که حیاط جا داشت. خیلی هم بازیگوش و من هم بسی جدی. توی هوا، بلند بلند کلمه می‌گفتم و بعد هم یک‌سری جمله‌های سربه‌هوا. همان‌سال‌ها با خودم عهد کردم اگر معلم نشدم، بروم گوینده‌ی اخبار بشوم.
امروز که داشتم برای خودم «اکسپرسیونیست‌ِ انتزاعی» را به لحنِ مریم عرفانِ «تماشا» توضیح می‌دادم و بعضی جاهاش از آن ظرافت تا سرحد ِ لحنِ پر اراده‌ی سخنرانی‌های هیتلر پیش می‌رفتم، دلم به یاد بچه‌گی ِ نصف و نیم مانده‌ی توی ذهنم، مچاله‌گیش گرفت.

Friday 2 August 2013

حتا اگر نفس به نفس..

ـ تو خیلی نزدیک ایستاده بودی ـ
نزدیکترینی که می‌شد.
پشت پنجره‌ها.
دلت خوش بود که ایستاده‌ای.
تو لبخند می‌زدی که من خوب باشم. من لبم را به خند ِ تو جواب می‌دادم و تو اشک‌های حلقه شده توی چشم‌هام را نمی‌دیدی.
من زمزمه می‌کردم که حالم هیچ خوب نیست و تو همچنان، نمی‌شنیدی.
فاصله از همان وقت کدر شد.