توی بچگی مثل خیلیهای دیگر از تاریکی وحشت داشتم. اما با وجود همهی ترسها کاری نمیتوانستم بکنم، یعنی اول و آخر من بودم و آن تاریکیای که باید رفته میشد. با خودم فکر میکردم که یکجوری میشود احساس ترس کمتری داشت؛ جوری که تکیه به دیوار راه بروم. اینطوری خطر حملهی ناغافلانه از پشت، به حداقل میرسید و آرامشم بیشتر بود. حالا که مثلن بزرگ شدهم، همهی آن ترسهام روحی شدهاند. اینکه حس میکنم از هر چهار جهت کاملن رهام، استخانلرزهی شدیدی به وجودم میریزد.
No comments:
Post a Comment