ـ تو خیلی نزدیک ایستاده بودی ـ
نزدیکترینی که میشد.
پشت پنجرهها.
دلت خوش بود که ایستادهای.
تو لبخند میزدی که من خوب باشم. من لبم را به خند ِ تو جواب میدادم و تو اشکهای حلقه شده توی چشمهام را نمیدیدی.
من زمزمه میکردم که حالم هیچ خوب نیست و تو همچنان، نمیشنیدی.
فاصله از همان وقت کدر شد.
No comments:
Post a Comment