گفتهاند که من یک عامل شورشیم. شاید از همان دبستان که سرپرست اکیپ بچهتنبلها بودم تا اعتمادبهنفسشان را سر نمرههای کم از دست ندهند. یکیشان یکبار پای تخته خودش را خیس کردهبود و همین دلیل بسیار خوبی شد برای نزدیکی بیشترم به او. ف.سامانی که از فرط ترس، لکنتزبان می گرفت. پروسهی برگرداندنش به خود، 4 ماه طول کشید. بعد از آن 4 ماه یکبار سر یک مسئلهای باهم بگو مگو کردیم و از آن روز به بعد هرکجا مرا دید پشت چشم نارک میکرد و رو برمیگرداند. البته این مایه مباهاتِ من بود.
از همان موقع تا همین ترم اول دانشگاه، که امتحان پایانترم تاریخهنر را حاضر نشدیم. چرا؟ چون استاد درسی نداده بود که سوالهاش آنها باشند. البته من فقط یک موافق با نظر بقیه بودم، اما نمیدانم چه شد که آموزش دانشکده ـ مثل همان ناظم هنرستان ـ انگشت تاباند توی هوا و آورد توی صورتم، که من همان کُندهای هستم که این دودها ازش به پا میشود. البته این هم مایه مباهات من بود.
حالا ولی احساس میکنم باید اینروزها آخرین دختر مجرد فامیل که یکسال از من کوچکتر است اما 5 سال است که نامزد دارد و همین روزها عروسیش است، را تنها بگذارم. دست خودم نیست. توی کتم نمیرود که: زندگی بهتر از اینها نمیشود و آدم باید تحملش بالا باشد. چرا دستی دستی خودمان را بدبخت میکنیم با این توقعات کممان. دختر دسته گلشان را دارند مقابل یکهوا منت و چرندگوییهای طرف مقابل، دو دستی تقدیم میکنند. من نمیتوانم این چیزها را ببینم و از طرف نخاهم که به خودش بیاید. که قدر خودش را همانطور که هست بداند. که انقدر خودش را دستکم نگیرد. خودکمبینیِ آدمهایی که مستحق ِ بیشتر از آنچه که دارند، هستند، مایه اندوه و درد من است.
No comments:
Post a Comment