Thursday 8 August 2013

بچه‌گی

پاییز که ‌می‌شد، بابا تخت‌های فلزی‌ِ تابستان‌خابِ توی حیاط را محض جاگیریِ کمتر، عمودی می‌گذاشت. دبستان بودم. هر بعداز ظهر یک مشت گچِ از مدرسه آورده‌شده را ورمی‌داشتم و می‌رفتم توی‌حیاط و تختِ قرمز، سیاه می‌شد و من معلم. کتابِ دستم اغلب اوقات فارسی بود و درس بیشتر روزها، دیکته. شاگردهام هم زیاد بودند. فکر می‌کنم به‌قدری‌که حیاط جا داشت. خیلی هم بازیگوش و من هم بسی جدی. توی هوا، بلند بلند کلمه می‌گفتم و بعد هم یک‌سری جمله‌های سربه‌هوا. همان‌سال‌ها با خودم عهد کردم اگر معلم نشدم، بروم گوینده‌ی اخبار بشوم.
امروز که داشتم برای خودم «اکسپرسیونیست‌ِ انتزاعی» را به لحنِ مریم عرفانِ «تماشا» توضیح می‌دادم و بعضی جاهاش از آن ظرافت تا سرحد ِ لحنِ پر اراده‌ی سخنرانی‌های هیتلر پیش می‌رفتم، دلم به یاد بچه‌گی ِ نصف و نیم مانده‌ی توی ذهنم، مچاله‌گیش گرفت.

No comments: