من یه شب بارونی برسم و تو تنها باشی. تو بعد از واکردن ِ در برگردی سمت هال و تو راه ازم بپرسی: شام خوردهای؟
ـ نه
ـ یه چیزی درست کن بخوریم.
من کولهم را گوشهی هال ول کنم و روسری را بین راهِ تا آشپزخانه، و موقع پیدا کردنِ قابلمهها داد بزنم: خوبی؟ و تو بگویی:
ـ دل تنگ.
1 comment:
چه خوب بود این.
و صفحهی فیسبوکت برای گفتن ِاین "خوب بودن"،
زیادی شلوغ.
Post a Comment