Wednesday 29 May 2013




مثل این ریل های قطار هست/ یک سانت جا به جا بشوند کل ِ مسیر ِ قطار عوض می شود/ حالا یکی بیاید ریل قطار مرا کمی جا به جا کند.

Sunday 26 May 2013

من و انگشتی که شبانه توی زخم های خودم میچرخانم.



من شاید خاستم همه چیز کمی نرم تر شود. این بود که از همان اول کوبیدم/ خودم را/ خلق و خوی و عادت هام را/ هرچه که اکتسابی بود یا ذاتی. هرچه جای ایراد داشت، خودم به گفتنش در آمدم زودتر از شما. خاستم که شما سخت نگیرید به خودتان. خاستم که آن تلاش ِ مذبوحانه گریبانتان را نگیرد محضِ جلوه ای بهتر. خودم را گذاشتم نمونه و گفتم که ببینید/ ما آدمیم. همه با یکسری ایراد ها و خصلت های خوب. شما فقط خودتان باشید. بد نباشید، اما "سعی" هم نکنید که خیلی خوب بنمایید.

شما ولی گوش هاتان زیادی نمی شنید، یا باور من و ترک باورهای قبلی تان زیادی سخت بود. هر چه اعتراف از من بود را برداشتید/ چوبشان کردید روی سر خودِ من.

Wednesday 22 May 2013

انگار که یک زن ِ چهل ساله ی تنها توی خانه ی خالی از سکنه ی درندشتِ پدریش../ام

Tuesday 21 May 2013

Sunday 19 May 2013

غم یعنی دارد می گذرد و من حواسم نیست که دارد این قدر، می گذرد.

Wednesday 15 May 2013

من و همه ی موجوداتِ بیگانه ی درونم.

من و همه ی موجودات درونم انگار گاهی بِلکل از یکدیگر بی خبریم. مثلن نشسته م و دارم سریالم را میبینم. می خندم برای خودم و تا حدی هم سرخوشم، که یکهو انگار فرو می پاشم. به درون مراجعه میکنم _پشت درش میمانم چون خیلی وقت است مرا راه نمی دهند_ و صدای گریه می شنوم. می فهمم لابد باز یکی مرده. توی دلم دارند مرده ش را می شورند و من به همین میگویم دل شوره 

بعدهم تا صبح عزاداری شان کل وجودم را می لرزاند. 

Friday 10 May 2013

چرا اینقدر همه چیز احمقانه ست؟
البته بغضم یخ نه/که سنگ است و آب نمی شود.

من دوباره دلم هوایی شده است.
من هنوز هوسِ حوض ِ بی آب دارم و گلدان های اطرافش/سکوتِ شب و نسیم که موهام را ببرد. تو بخانی. تو برایم شعر بخانی. تو شعر بخانی و بی خابم کنی. من چه میدانستم چنین دیوانه گی در راه است.

Thursday 9 May 2013

اندر احوالاتِ نیمه شبان آگاهانه ی ما.


در ستایش ِ ماشینی که فک میکنی برا دور زدن دور میدون راهنما میزنه و بعد از مستقیم شدن توی چمران، میبینی راهنماش هنوز روشنه./و مهتابی ای که دیگه صدا نمیده/چون سوخته.

خیالبافی.

میخاهم یاد بیاورمت که یک ماه بود نشسته بودیم توی آن خانه کوچک با دیوارهای سیمانی/خانه ی خالی مان که هر گوشه موشه اش یکی دو تا گلدان بود/شمعدانی ها بیشتر/و همه پنجره هاش را روزها باز میگذاشتیم/بیرون نمی رفتیم، بابت "مرض ِ نفرت از اجتماع" قرنطینه بودیم و صبح تا شب و شب تا صبح، سیگار بود و چای و لقمه نانی و هی فیلم می دیدیم. کلاسیک ها را/موج نویی های فرانسه را بیشتر و پای چشم هامان از بیخابی گودی افتاده بود و سبد رخت چرک هامان داشت می پوکید/خانه را داشت خاک برمی داشت و ما عین خیالمان نبود. استراحت هم داشتیم البته؛ تو ورمیداشتی به خاندنِ کتابی یا شعری. گاهی هم درازکشان چشم ها را می بستیم و رادیو برای خودش قدیمی های دلپذیر می خاند/گاهی هم نشسته بودیم توی ایوان/دمِ سحر و صدای اذان قلبمان را می فشرد و بعد یاکریم ها دست به کارِ ذکرشان می شدند و ما آنقدر از آن هوای لطیف نفس برمیداشتیم که خورشید صورت هامان را می گرفت و روز بر می آمد..

درد حامله ام آیا؟

من چرا انقدر هی حالم بهم میخورد؟

Wednesday 8 May 2013

یک نیمه شب هم همینطوری هوس ِ "غم پرست"ِِسرود مهر ِ شجریان به سرم می زند و حالم ور نمیدارد توی این وقتِ همه خاب، دنبال دی وی دی اش بگردم. هرچه هم سرچ می کنم هیچ کاملی پیدا نمی شود. بعد می روم بر سر ِ "بهار دلکش" که باز بخاطر آن نیافتن ِ آن ورژن ِ دلنشینش، همان قصه تکرار می شود.




+  مرد سالخورده ای که داشت، 3 نیمه شب خیابان گردی می کرد و سیگار می کشید.

خودازخود.

این شاید از معدود مسائلی باشد که درش، پاک کردن ِ صورت مسئله جواب می دهد و بس.


پاک کردن ِ خودم از خودم، یعنی.

Tuesday 7 May 2013

بیگ ویش های شبانگاهانه ای.

و ناگهان می بینم که چقدر دلم میخاهد بعدها بشود یک آتلیه ی عکاسی داشته باشم/و عوض ِ آتلیه های معلوم، در اتاق های سیاه ِ بی نور عکس های شیک نیاندازم که بعد توی فتوشاپ بخاهند خیلی شیک تر شوند و هرچه/بلکن یک نیمچه حیاطی باشد عکاسخانه م/لاولی و گل منگولی و یک طوری که نور هی بتابد و من از هرکسی دلش عکس های ناخودآگاهانه میخاهد بخاهم که بیاید و قول بدهم که راضی بیرون برود.


من چقدر دلم میخاهد این کار را بکنم.

اندراحوالات ِ یگانه ویرِ این روزهام: خیاطی.

این چیزی ست که این لحظه می شنوم:



و روزها همینطوری سر سری می گذرد و من فقط غصه می خورم که وقت کم است/که شاید وقت کم باشد/نه برای درس و اینها/یعنی نه برای هرچه باید همین روزها انجام شود/ یک چیزی که مثلن خیلی فکر میکنم وقت برای انجامش کم است، خیاطی ست. یعنی روزی نیست که یک مدل لباسِ راحت و سبک به نظرم برسد و از این ناتوانی در دوختنش، احساس عجز نگیردم. از طرفی هم دلم به خیاط دیگری رضا نمی دهد. آن چیزی که باید دوخته شود توی مغز من است و دلم میخاهد همه کارهاش را خودم بکنم.


یا خیلی دلم میخاهد یک روز حال داشته باشم بروم سلمانی بدهم موهام را یک کاریش بکنند. احساس میکنم در حقشان ظلم شده است این چند وقت اخیر و اصلن کجا بود خاندم/دیدم/یا شنیدم که رسیدگی به مو نشان از علاقه به خود است؟ حرف سر خودخاهی نیست/که حتا اگر بود من دلم میخاهد حسابی خودخاه باشم/بحث بر سر علاقه ست به خود. همینمان کم است که نسبت به خودمان هم بی تفاوت شویم. آن موقع یحتمل دیگر رسمن تمام شده ایم.(حالا چه واجب است بنویسم این ها نظرات شخصیِ من است نه حکم منزل؟!/اصلن من چه اصراری دارم همه چیز را توضیح دهم؟!اصلن همین یک خطی هم که درحال نوشتنش هستم حسابی اضافی ست و بس.)


بهرحال که دلم حسابی خیاطی میخاهد. و یک عالمه لباس های خوب خوب و راحت راحت. و وای.

از نفس افتاده/گدار

تو ویلیام فاکنر رو می شناسی؟_
نه کیه؟ کسی هست که تو باهاش خابیده ای؟_
نخیر کوچولوی من!_
پس بره به جهنم! لباست رو در بیار_

Monday 6 May 2013

خانه ی ویران شده و خاطراتِ از بین رفته ی هنوز ولی مانده.

زنگ میزند که: با خاک یکسان شد مرجان.. همه ش را خراب کرده اند.. کل ِ خانه را.. یادت هست؟

و کل خاطرات بچگی/نوجوانی م از خاطرم میگذرد..و یکهو غمی ست که توی دلم نشت می کند.

همین اواخر خابش را می دیدم. هانیه را. و آن خانه. هانیه را که توی 11 سالگی طلب استقلال کرده بود و انباری را که از خانه نسبتن جدا بود، برایش رنگی زده بودند و همه چیز چه قشنگ توش جا گرفته بود و وقتی آنجا بودیم/وقتِ بازی هامان، راستی راستی فکر میکردیم خودش برای خودش یک خانه ی جداست/من از خانه مان _سر کوچه_ می آمدم ته کوچه و  یکراست زنگ ِ درِ کوچکی را می زدم که مستقیم به اتاق ِ جدید راه داشت و کللن همه چیز چه قدر خوب بود.



باید بدانید. باید بگویم. باید بگویم که توی همه ی آن 18 سال که با هانیه دوست بوده م، خانه ی آنها مامنِ امن دوستیمان بوده است. من سه برادر داشته م و آن زمان این بهانه ای بود برای خانواده ها، برای دخترهاشان، برای کم رفت و آمد کردن. هانیه ولی برادرش خانه نبود. این بود که اکثر اوقات من خانه ی آن ها بودم. و چقدر خوب بود. باید بدانید که آن خانه برای من چه پرخاطره بود. باید بدانید حالا که نیست انگار نیم وسیعی از کودکی هام خابی بیش نبوده است.

خانه شان دو تا حیاط داشت. درب اصلی به حیاط خلوت باز میشد که خانم بردبار همیشه توش گل و گیاه های قشنگ قشنگ می کاشت. _وقتی فکر میکنم چند شب پیش خاب این خانه را دیده م اشک توی چشم هام جمع می شود_ بعد از یک در وارد می شدی که سمت چپش محل زندگیِ یک چند دانشجوی دختر بود بعد یک هال و یک پاسیوی پر از گل و سمت راستش نشیمن بود و کنار نشیمن یک آشپزخانه ی دنج، که همیشه خدا توی درب یخچالش پر بود از نوشیندنی های خنک.. شربت آبلیمو.. دوغ دست ساز و نعنا.. آب پرتقال..


و حیاط اصلی که همیشه ی خدا به سان دهی بود که من معلمش بودم و هانیه زنِ صاحب خانه ام. من چقدر.چقدر.چقدر. دلم هوای آن روزها را کرده ست/خدا می داند..

Sunday 5 May 2013

غم با من زاده شده
منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه...
دست کم تو منگی لنگیدن راحت تره.

این آروزهای لحظه ای به هیچ جا نرس.



یعنی ممکن است این هم آرزوی زیادی و بزرگی و ایده آلیستی و وقوع نیافته ای برای ما شود که در آینده توی خانه ی خودم/توی خاک هر کشور و هر شهری که بود/یک حیاط ِ پر باغچه داشته باشم؟/و یک اتاق ِ کار ِ شخصی ِ بزرگ با وسایل چوبی و یک عالمه ابزار کارِ همیشه آماده که اگر وقتی مثل حالا هوس ُ تصویرسازی به دلم چنگ می زد، بلند شوم و بی فکرِ شروع و پایان، بنشینم سرِ کاری که تا خلق نشده خودم هم نمی شناسمش؟

خوب که ولی فکر میکنم می بینم توی پاراف بالا آن جایی که گفته م : هر خاک و هر شهر و هر قبری، یک کمی زیاده واگذارده م آرزویم را/ البته که مکانِ شهری مهم است. البته که سمِ بعضی خاک ها آدم را می کُشد. مگر ما اینجا زنده زنده و روز به روز احساس پوسیدگی نمی کنیم؟




پی اس: چقدر خوب است آدم بنشیند به شنیدنِ موسیقی های خوب جدید. با همین تنِ کوفته حتا. با همین پوستِ خشکیده ی دست حتا. با همین سنگینی تحمل ناپذیرِ موهای روی سر حتا. با همین گرمای همین هوای ابری ای که تکلیفِ بارش یا نبارشش با خودش هم مشخص نیست. با همان درس ها و تحویل های لعنتی ِ همیشه ی خدا مانده. چقدر خوب است خلاصه.

Saturday 4 May 2013

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم.


 کفر زلفش ره ِ دین می زد و آن سنگین دل.. در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود..




کمی غم و کمی دلگیرانه/کمی تنی کوبیده و کمی ذهنی آشفته/کمی لبی بی سخن و کمی به شنیدن و دیدن، نشسته.


نشسته م توی ساوند کلود موسیقی ها خودشان پلی بشوند، دست راستم هنوز از واکسن دیروز گرفته ست و درد می کند. نشسته م و بغض نامبرده هنوز همان جایی که بود مانده و من دیگر قید پی گیریش را زده م.



دوباره از آن شب هایی ست که دلم یک آغوش بی چون و چرا میخاهد و کمی آسودگی.. 

Friday 3 May 2013

این مرجان که در لحظه می میرد.


از چارده سالگی برادرم عادتم داد که وقایع را همراه با تاریخشان همیشه در ذهن نگهدارم. هیچوقت نفهمیدم سود اینکار چیست و از 17 سالگی از دارا شدنِ چنین توانایی متنفر شدم. بعد سعی کردم وقایع را از یاد ببرم. دست کم آنهایی که همیشه یادآوریشان آزارم می داد. دیدم نمی شود. خودم را تکثیر کردم و با خودهای قبلیم بیگانه شدم. یعنی اگر چیزی یادم می آمد، به این باور رسانده بودم خودم را که در آن لحظه آن واقعه را شخصی که برایش اتفاق افتاده بود، برای من تعریف می کند. هرچند که آن اشخاص همیشه اسمشان "مرجان" بود، ولی از جایی به بعد، هیچ وقت من نبودم.


حالا یکی از همان مرجان ها نشسته کنج ذهنم و بلند بلند یادداشت برمیدارد: امروز/جمعه/ سیزده ِ اردی بهشت 92/من داشتم از روی حصار پنجره از پشت بام به اتاق برمیگشتم، که یک هو زیر پای راستم خالی شد، و پای چپم که در حال گذار بود، با آلمینیوم حصار، پاره.
نتیجه ش شد 14 بخیه و یک آمپول کزاز و دردی که همیشه مزه اش گوشه ی ذهنم می ماند.


***


وانگهی چه اهمیت دارد. هوس کرده م بی آدم شوم. بی اجتماع. بخزم زیر لحاف م و تنها خاب ببینم. از همان خاب ها. از همان آدم های در بیداری، غریبه. منتها گویا کهد وقت محلیِ آن ها به شب ِ من است، که 14 روز است، در شب، بی خابم.


***

توی حباب خودم گیر کرده م. و فاصله ایست فجیع/با هرکه پیش از این آشناترینم بود..

واگذاریدم.


میخاهم اگر بشود کمی بنالم. میخاهم اگر بشود کمی کم بیاورم. میخاهم بگویم که اگر نگویم به استخانم می رسد و به فریاد می کشد و آن قوت شاید هرآنچه تا بحال رشته ام پنبه شود.

میخاهم یکجوری بغض کهنه ی توی گلوم آب بشود. از کِی گریستن انقدر سخت شده؟

که آدم که واگذارده میشود به حال خودش؟ کِی تمام می شود؟ اصلن تمام شدنی در کار هست یا نه..

sorry.


من هیچ نمیدانم/جز خسته گی..

Wednesday 1 May 2013

too hard/too sad

خیلی سخت.

.



"بی شک بی تو، بارها و بارها خواهم خندید"
و هیچکدام جای آن خنده های لعنتی ِ با تو را نخاهد گرفت و/به گا.