Friday 3 May 2013

این مرجان که در لحظه می میرد.


از چارده سالگی برادرم عادتم داد که وقایع را همراه با تاریخشان همیشه در ذهن نگهدارم. هیچوقت نفهمیدم سود اینکار چیست و از 17 سالگی از دارا شدنِ چنین توانایی متنفر شدم. بعد سعی کردم وقایع را از یاد ببرم. دست کم آنهایی که همیشه یادآوریشان آزارم می داد. دیدم نمی شود. خودم را تکثیر کردم و با خودهای قبلیم بیگانه شدم. یعنی اگر چیزی یادم می آمد، به این باور رسانده بودم خودم را که در آن لحظه آن واقعه را شخصی که برایش اتفاق افتاده بود، برای من تعریف می کند. هرچند که آن اشخاص همیشه اسمشان "مرجان" بود، ولی از جایی به بعد، هیچ وقت من نبودم.


حالا یکی از همان مرجان ها نشسته کنج ذهنم و بلند بلند یادداشت برمیدارد: امروز/جمعه/ سیزده ِ اردی بهشت 92/من داشتم از روی حصار پنجره از پشت بام به اتاق برمیگشتم، که یک هو زیر پای راستم خالی شد، و پای چپم که در حال گذار بود، با آلمینیوم حصار، پاره.
نتیجه ش شد 14 بخیه و یک آمپول کزاز و دردی که همیشه مزه اش گوشه ی ذهنم می ماند.


***


وانگهی چه اهمیت دارد. هوس کرده م بی آدم شوم. بی اجتماع. بخزم زیر لحاف م و تنها خاب ببینم. از همان خاب ها. از همان آدم های در بیداری، غریبه. منتها گویا کهد وقت محلیِ آن ها به شب ِ من است، که 14 روز است، در شب، بی خابم.


***

توی حباب خودم گیر کرده م. و فاصله ایست فجیع/با هرکه پیش از این آشناترینم بود..

No comments: