من و همه ی موجودات درونم انگار گاهی بِلکل از یکدیگر بی خبریم. مثلن نشسته م و دارم سریالم را میبینم. می خندم برای خودم و تا حدی هم سرخوشم، که یکهو انگار فرو می پاشم. به درون مراجعه میکنم _پشت درش میمانم چون خیلی وقت است مرا راه نمی دهند_ و صدای گریه می شنوم. می فهمم لابد باز یکی مرده. توی دلم دارند مرده ش را می شورند و من به همین میگویم دل شوره
بعدهم تا صبح عزاداری شان کل وجودم را می لرزاند.
No comments:
Post a Comment