Monday 6 May 2013

خانه ی ویران شده و خاطراتِ از بین رفته ی هنوز ولی مانده.

زنگ میزند که: با خاک یکسان شد مرجان.. همه ش را خراب کرده اند.. کل ِ خانه را.. یادت هست؟

و کل خاطرات بچگی/نوجوانی م از خاطرم میگذرد..و یکهو غمی ست که توی دلم نشت می کند.

همین اواخر خابش را می دیدم. هانیه را. و آن خانه. هانیه را که توی 11 سالگی طلب استقلال کرده بود و انباری را که از خانه نسبتن جدا بود، برایش رنگی زده بودند و همه چیز چه قشنگ توش جا گرفته بود و وقتی آنجا بودیم/وقتِ بازی هامان، راستی راستی فکر میکردیم خودش برای خودش یک خانه ی جداست/من از خانه مان _سر کوچه_ می آمدم ته کوچه و  یکراست زنگ ِ درِ کوچکی را می زدم که مستقیم به اتاق ِ جدید راه داشت و کللن همه چیز چه قدر خوب بود.



باید بدانید. باید بگویم. باید بگویم که توی همه ی آن 18 سال که با هانیه دوست بوده م، خانه ی آنها مامنِ امن دوستیمان بوده است. من سه برادر داشته م و آن زمان این بهانه ای بود برای خانواده ها، برای دخترهاشان، برای کم رفت و آمد کردن. هانیه ولی برادرش خانه نبود. این بود که اکثر اوقات من خانه ی آن ها بودم. و چقدر خوب بود. باید بدانید که آن خانه برای من چه پرخاطره بود. باید بدانید حالا که نیست انگار نیم وسیعی از کودکی هام خابی بیش نبوده است.

خانه شان دو تا حیاط داشت. درب اصلی به حیاط خلوت باز میشد که خانم بردبار همیشه توش گل و گیاه های قشنگ قشنگ می کاشت. _وقتی فکر میکنم چند شب پیش خاب این خانه را دیده م اشک توی چشم هام جمع می شود_ بعد از یک در وارد می شدی که سمت چپش محل زندگیِ یک چند دانشجوی دختر بود بعد یک هال و یک پاسیوی پر از گل و سمت راستش نشیمن بود و کنار نشیمن یک آشپزخانه ی دنج، که همیشه خدا توی درب یخچالش پر بود از نوشیندنی های خنک.. شربت آبلیمو.. دوغ دست ساز و نعنا.. آب پرتقال..


و حیاط اصلی که همیشه ی خدا به سان دهی بود که من معلمش بودم و هانیه زنِ صاحب خانه ام. من چقدر.چقدر.چقدر. دلم هوای آن روزها را کرده ست/خدا می داند..

1 comment:

Anonymous said...

و حال می بینی که برادرت خوب عادتی را یادت داده که گذشته را به یاد بسپاری

انسان که با گذشته اش تعریف می شود
گذشته ای که دلش را به آینده خوش می کند
این که چیزی در ذهنت است که دیگر، فقط و فقط مال خودت است
هیچ کس با تو این تجربه را شریک نیست
می توانی تعریفش کنی
خیلی هم یادآوری گذشته بد نیست
و نسبت اش با آینده در این است که میدانی چه داشته ای و چه نداشته ای و چه میخواهی داشته باشی
میخواهی خانه ای شخصی با وسایل قدیمی و باغچه ای پر گل داشته باشی
که این ها بیشتر از اینکه آرزویی جدید برای آینده باشند، تلاشی برای باز سازی گذشته اند

گذشته را در آینده نمی توان جست
حداقل در زمان ما این گونه است
متاسفانه