Sunday 24 February 2013

نقاهت که نه.. شبیه وقاحت است.

حالا دوچار شده م به این که مثل جغد شب ها بیدار بمانم و صبح ها تا هرچقدر که مایلم بخابم و عصرهام کلاس ها را نروم. اصلن انگار هوای به این خوبی به پوستم بخورد کهیر میزنم. 


 که مثلن همین عصری که هوا به همین دل انگیزی ست که آفتابِ مایلی باشد و باران ِ گاه گاه نم نمی، تو نشسته باشی به خاندن ِ کتابی و بعد بروی برای خودت چای بگذاری و هیچ هم از تنهایی چندشت نشود. حتا این روزها موسیقی هم گوش ندهی. کلاس هات را هم که نمی روی. من نقاهت ِ حصاصل از افسردگی م را طی می کنم؟

Friday 22 February 2013

من و برادرانه م.

آنوقت ها پنجشنبه شب هامان نیمه شب میشد برای دیدن ِ سینما یک ها.. فیلم می دیدیم دوتایی. بعد از تمام شدن فیلم های خوب هم، بی حرف، دست به زیر چانه میبردیم و مات. بعد هم گفتگویی راجع به فیلم و گاهی هم یکسره خاب.

بعد دانشگاه قبول شد و رفت. من تازه دوم دبیرستان بودم.


حالا حین خواندنش برای دکترا، برمیگردد که: تو از روزی که کتابخان شدی، دیگر کمتر آمدی و نیامدی برای با هم فیلم دیدن. ببین. من شب ها توی این اتاق بی حوصله از بی پایه گی ِ تو فیلم میبینم و تو توی اتاق آن وری سرگرم ِ خاندن کتاب گنده های خودت هستی. اصلن تو از روزی که کتابخان شدی منزوی شدی.. دور شدی.. سرد شدی.

شروع که میشود/تمام که میشوم/تمام می کنم

وقتی شروع شد کلافگی/وقتی کتاب، صفحه ای نصفه نیمه خوانده، پرت شد کناری، وقتی زنجیره ی قلاب بافی را شصت بار نخ نخ کردی و شکافتی و نشد، وقتی موسیقی را شنیده و نشنیده عوض کنی و باز عوض کنی و باز..، وقتی فیلم را تکه تکه بینی و دست ِ آخر ضربدر ِ بالا/گوشه ی سمت راست ِ کا ام را بفشری، همین وقت است که تا خبر مرگت نرسیده باید بلند شوی، تشت قرمزه را ورداری و سبد ِ رخت چرک هات، بری بتمرگی توی حمام و شروع کنی _ زیر آبی که نیمه شب ها دیگر گرم نمیشود _ به شستشو/بعد هم دوش آب سرد بگیری و نیمه ی مازوخیستی ِ خودت را با تنگی ِ نفس از سردی ِ آب ارضا کنی. بعدش هم بروی توی بالکن/خم شوی تا نیمه ی بدن، صورتت را بگیری سمت بلوار چمران، و بگذاری موهای خیست را باد ببرد.

Thursday 21 February 2013

چقدر عمیق گذشته است.



یک چیزی به پنج صبح مانده است و من روی این تخت/توی این اتاق، عادت به شب تا سحر بیداری نداشته م.

آن وقت ها که خابگاهم ارم بود، سحرها صدای موذن زاده را از مسجد دانشگاه شنیده می شد.

من خاب های نرم تری داشتم.گاهی نیمه شب ها با صدای خیلی کم ِ گوشی بیدار می شدم و یک شعر _بعضن بلند_ می شنیدم. و ادامه ی خاب اینچنین شیرین ترم می شد.

خابگاه 14 بودیم. و بهار بود. شب ها سکوت بود و نسیم و من که لبه ی گرد حوض، گوش به شعر راه می رفتم و با همان لبخند.

گاهی هم بعد از شعر همانجا می نشستم که شفق را ببینم. که روشنایی ِ آسمان را. صدای اذان هم که بلند می شد وضویی بود و نمازی.. گاهی چه نمازی..


چقدر گذشته است. 

یک نفر/که از قضا تویی.

اینکه یک نفر روز و شبت را یکی کند
این که یک نفر توانی دق دادنت را توی "یک جمله" داشته باشد
اینکه یک نفر سبب شود تمام روز با هر تپش قلب انگار اشک پمپاژ کنند توی چشم هات
این ها (خیلی وقت ها) یعنی آن یک نفر خیلی توی زندگیت ارزشمند است.

Tuesday 19 February 2013

تو توی خاب های من

بعد از آن هم یکی دوبار توی خاب یک مسیر تازه را پیدا کردم. که از کوچه پس کوچه های آن طرف معالی آباد می خورد به دوره ی قاجار و یکهو همه چیز قدیمی میشد و من اهمیت نمی دادم. و ته آن کوچه که به خیابان های آن دوره می مانست همیشه ی خدا یک ژیان پنچر شده بود که من برای رد شدن از کنارش خودم را به دیوار خاش خاشی می کشیدم، و بعد به یک باغ می رسیدم که آقای نگهبانش بلیط نمیفروخت،که یک ور ِ باغ میز گذاشته بودند و صندلی و شلوغ بود، آن طرف ولی یک حوض بزرگ داشت که هرچند تو هربار لبه ش نشسته بودی و سیگار می کشیدی، اما هیچ به حوض ِ هشتی شبیه نبود که داد بزنم: شیرجه نزنی توش.
و تو اینبار نایستادی که باهم حرف بزنیم. ما اصلن توی این خاب ها تازه داریم با هم آشنا می شویم.

من و شیوه قهرمان پرستی م

وقتی "جشن بیکران" ِ همینگوی میخانم با اینکه فکر میکنم میتواند یک ادامه ی خوب از "وداع با اسلحه" باشد، و خب چه اشکالی دارد که قهرمانی که توی هرکتاب از دل ِ شرایط ِ سخت، همه چیز از دست داده و با تردید به شرافت انسانی سر به لاک خود برده (یا مرده)، توی این کتاب خوش خوشان زندگی کند..؟
بعد میبینم که هنوز دارم فکر میکنم که: نه! آدم ِ راحت حتا اگر یکروزی قهرمان بوده باشد، حالا که زندگی اش به سامان است انگار که دیگر قهرمان نیست اصلن ..

من توی هرکتاب همینگوی قهرمانم را می ستودم
توی این کتاب تنها احترام زیادی برای او قائلم و هروقت که از خاطرم گذر میکند تنها می ایستم و کلاهم را برایش بالا می برم و نه که هیچ شعفی در چشمانم و تاپ تاپی در قلبم برایش حس کنم.

Monday 18 February 2013

جو ویر

من یک آدم پر ویرم. نمیگویم جو گیر، چون جو ِ آدم ها معمولن مرا نمی گیرد. ولی ویر ِ چیزها، چرا. چیزها که می گویم شامل خیلی ها می شود. مثلن کتاب. یک مدت ِ تمام خوره ی کتاب خریدن به جانم افتاده بود. آنقدر که وقتی می خریدم همزمان هم شاد بودم، هم اشک توی چشم هام حلقه میزد و بغض توی گلوم. چون با خودم می گفتم چقدر وقت کم است، چقدر وقت برای خاندن ِ این کتاب ها کم است و همین حریص ترم می کرد. یک زمانی هم ویرِ فیلم داشتم. حالا هم که به طور همزمان ویر شیشه ای جات دارم و برای جعبه های خوشگل فلزی جان می دهم و هر مهره ی رنگی ای هر دکمه ای هر خنزر پنزری...(شما بگویید دیوانه! من طوریم نمیشود:) )

حالا هم ویر کاموا افتاده است به جانم.
می بافم و حین ِ باقتن آرام
حین ِ بافتن شادان
هی دلم میخاهد یک عالمه کوچک کوچک ببفافم هدیه بدهم به این و آن که خوشحال شوند و من از خوشحالیشان خندان.

Saturday 16 February 2013

حقیقتش را بخاهید..

برای من آدم های "بی هیچ اعتقاد" از همه ترسناکترند.

Friday 15 February 2013

درخت خرمالو

شاید خمودگیم از جایی شروع شد که عکاسی رو گذاشتم کنار. شاید از روزی که دیگه وقت ِ بیرون رفتن دوربینو با خودم نبردم.. بهرحال/پاییز امسال وقت ِ عکاسی ِ سوژه های پاییز، حالم با درخت ِ خرمالو خوب میشد. نزدیکی های غروب انگار تو هر برگش یه چراغ ِ رنگی بود./ یا انارایی که سر ِ درختای باغ ِ بعد از بارون، نچیده و کف ِ آسمون ِ شفاف مونده بودن./البته زمستونه. حال ِ منم از بی رنگی ِدرختا، مثل ِ درختا مرده. ولی پاییز که بود، حالم از رنگا بهتر بود. یا شایدم از عکاسی ِ رنگا.

این یه درخت ِ خرمالوئه. که آرزومه اگه یه روز یه خونه ی حیاط دار داشتم یکی از اینا کفِش باشه.درست وسطش./زیر درخت هم بشه مهمونی داد.
 
 



 

شکسپیر و شرکا



خوب قضیه اینجاست که این کتابفروشی را از چندماه قبل توی یک بلاگ دیده باشی و روزی مثل امروز وقت ِ خاندن ِ "جشن بیکران" ِ همینگوی که شبیه یک بخش از روزنوشت های زندگی در پاریسش است ببینی نویسنده ی مورد علاقه ت یک روزی توی این کتابفروشی عضو شده است و این یعنی یک بخش از واقعیت با تجسم ِ زاییده از خوانش ِ کتابت ادغام شود.،

که بغض.

 گذاشته م که بغض
ببلعدم.

Wednesday 13 February 2013

Sunday 10 February 2013

جوانه می زنم؟!

به شکم دراز می کشم روی "همان تکه آفتابی که از پنجره ی باز از هوای زمستانی ِ مثل ِ بهار روی تخت افتاده"/می گذارم آفتاب نورش را نفوذ بدهد توی سلول های پوستی ِ کمرم.../مثل ِ یک گیاه، جان می گیرم.

دخترشیرازی های روسری رنگی.

یعنی خمودگی در حد فراوان. یعنی رخوت به وسعت ِ من، وجودم را گرفته.

یعنی که حتا گلویم درد می کند. و دیگر قرص نمی خورم. حالم از خاب هم به هم می خورد.


***

خیلی دلم می خاهد وردارم دوربینم را بروم پاساژ های بالای شهر، از سانتی مانتال های روسری رنگی عکس بگیرم. ولی خب.. با این حالم، جرات که نه، حوصله ی توضیح ِ دلیلِ عکاسی برای تک تکشان را ندارم. چه برسد به اینکه اگر فکر نکنند دیوانه م، دلیلم را احتمالن نخاهند فهمید.
دارم ماست و خرما می خورم/صبر کنید.

Thursday 7 February 2013

دیوارآدم.

"با تو حرف می زنم ها دیوار!"


***


خلاف ِ خیلی ها شاید، من همیشه ترجیح میدهم آدم ِ مقابلم یک دیوار ِ بی احساس ِ بی ری اکشن باشد.

Tuesday 5 February 2013

زنانه گی.

نمیدانم آدم به چند سالگی که می رسد تصمیم می گیرد زنانگی اش را توی کارهای مهم جلو بیاندازد و زندگی بگذراند، یا خلاف ِ جنس خود، بی اهمیت به جنسیتش، طبق ِ استعداد و یا هر خصلت ذاتی/اکتسابی اش، عمل کند.

نمیدانم چرا، اما من همیشه خاسته م از گروه دوم باشم.و حالا انگار به ستوه آمده م.. تنم ضعیف شده و فکرم از کار افتاده. بس که هرجا بی زنانگی جلو رفتم و تنها زنانگیم به چشم آمده.

***


می ایستم. استوار. موهام در انتهای روی کتفم افتاده شان، پیچ خورده اند و تا هرکجا که می شده تاب خورده اند. نفس می کشم، عمیق و سینه م ستبر. شاید از درون شکننده/شاید ضعیف. اما همچنان ترجیح میدهم بی آلایش جلو بروم. شاید خوشبینانه/شاید ساده لوح، اما من بدی را همیشه وقت ِ شکستنم باور می کنم. 

اندر احوالات ِ موجودیات ِ اتاقی م/باارزش ترینشان.







اتاقم همیشه موازی ِ مسیر اصلی خانه بوده است. از یک جایی ساکنین وقتی دیدند تمایل دارند وقت ِ گذر از هال ِ اصلی به هالِ فرعی کمی چیزهای عجیب و غریب و متنوع ببینند، راهشان را کج کردند و اتاق ما شد مسیرشان.

 ***


حالا هرکسی قصدِ گذار از اتاقم می کند، 15 دقیقه بعد از ورودش، از درب دوم خارج می شود.. و حین این 15 دقیقه، هربار، به طرز عجیبی، زل می زند به این عکس ها.. که انگار خاطره ی چندین سال را با هم چنان می چپاند توی قلب آدم که آدم متلاشی می شود.

***

این قاب با ارزش ترین موجودی ِ اتاقم است.

Saturday 2 February 2013

من/ده سال کوچکتر از بی بی .

بی بی باردار بوده است..(قد بلند، درشت، زیبا)/یک دو قلو.. و پدربزرگ در سفر.
بی بی فارغ می شود/در نبودِ شوهرش/چند روز بعد پدربزرگ به خانه برمیگردد
با یک قواره پارچه ی مخملی/کادو برای بی بی

پارچه را خبره ترین خیاط ِ ده می دوزد
بی بی ولی همیشه با دیدن ِ لباس ِ نو و قشنگش دلگیر می شده است
لباس، سال ها کم و بیش دست نخورده، توی صندوقچه می ماند....
***

مادر می داند که من عاشق ِ چیزهای قدیمی ام. ولی نمیداند که این عاشقیت به لباس هام می رسد. داشتم کمد لباسی اش را یک روز واجور می کردم که پیدا شد...
***

این مانتوی جدید من است. لباس ِ سی سالگی ِ مادربزرگم:)