Thursday 21 February 2013

چقدر عمیق گذشته است.



یک چیزی به پنج صبح مانده است و من روی این تخت/توی این اتاق، عادت به شب تا سحر بیداری نداشته م.

آن وقت ها که خابگاهم ارم بود، سحرها صدای موذن زاده را از مسجد دانشگاه شنیده می شد.

من خاب های نرم تری داشتم.گاهی نیمه شب ها با صدای خیلی کم ِ گوشی بیدار می شدم و یک شعر _بعضن بلند_ می شنیدم. و ادامه ی خاب اینچنین شیرین ترم می شد.

خابگاه 14 بودیم. و بهار بود. شب ها سکوت بود و نسیم و من که لبه ی گرد حوض، گوش به شعر راه می رفتم و با همان لبخند.

گاهی هم بعد از شعر همانجا می نشستم که شفق را ببینم. که روشنایی ِ آسمان را. صدای اذان هم که بلند می شد وضویی بود و نمازی.. گاهی چه نمازی..


چقدر گذشته است. 

No comments: