Saturday 2 February 2013

من/ده سال کوچکتر از بی بی .

بی بی باردار بوده است..(قد بلند، درشت، زیبا)/یک دو قلو.. و پدربزرگ در سفر.
بی بی فارغ می شود/در نبودِ شوهرش/چند روز بعد پدربزرگ به خانه برمیگردد
با یک قواره پارچه ی مخملی/کادو برای بی بی

پارچه را خبره ترین خیاط ِ ده می دوزد
بی بی ولی همیشه با دیدن ِ لباس ِ نو و قشنگش دلگیر می شده است
لباس، سال ها کم و بیش دست نخورده، توی صندوقچه می ماند....
***

مادر می داند که من عاشق ِ چیزهای قدیمی ام. ولی نمیداند که این عاشقیت به لباس هام می رسد. داشتم کمد لباسی اش را یک روز واجور می کردم که پیدا شد...
***

این مانتوی جدید من است. لباس ِ سی سالگی ِ مادربزرگم:)

No comments: