شاید خمودگیم از جایی شروع شد
که عکاسی رو گذاشتم کنار. شاید از روزی که دیگه وقت ِ بیرون رفتن دوربینو
با خودم نبردم.. بهرحال/پاییز امسال وقت ِ عکاسی ِ سوژه های پاییز، حالم با
درخت ِ خرمالو خوب میشد. نزدیکی های غروب انگار تو هر برگش یه چراغ ِ رنگی
بود./ یا انارایی که سر ِ درختای باغ ِ بعد از بارون، نچیده و کف ِ آسمون ِ
شفاف مونده بودن./البته زمستونه. حال ِ منم از بی رنگی ِدرختا، مثل ِ
درختا مرده. ولی پاییز که بود، حالم از رنگا بهتر بود. یا شایدم از عکاسی ِ
رنگا.
این یه درخت ِ خرمالوئه. که آرزومه اگه یه روز یه خونه ی حیاط دار داشتم یکی از اینا کفِش باشه.درست وسطش./زیر درخت هم بشه مهمونی داد.
این یه درخت ِ خرمالوئه. که آرزومه اگه یه روز یه خونه ی حیاط دار داشتم یکی از اینا کفِش باشه.درست وسطش./زیر درخت هم بشه مهمونی داد.
No comments:
Post a Comment