Friday 22 February 2013

من و برادرانه م.

آنوقت ها پنجشنبه شب هامان نیمه شب میشد برای دیدن ِ سینما یک ها.. فیلم می دیدیم دوتایی. بعد از تمام شدن فیلم های خوب هم، بی حرف، دست به زیر چانه میبردیم و مات. بعد هم گفتگویی راجع به فیلم و گاهی هم یکسره خاب.

بعد دانشگاه قبول شد و رفت. من تازه دوم دبیرستان بودم.


حالا حین خواندنش برای دکترا، برمیگردد که: تو از روزی که کتابخان شدی، دیگر کمتر آمدی و نیامدی برای با هم فیلم دیدن. ببین. من شب ها توی این اتاق بی حوصله از بی پایه گی ِ تو فیلم میبینم و تو توی اتاق آن وری سرگرم ِ خاندن کتاب گنده های خودت هستی. اصلن تو از روزی که کتابخان شدی منزوی شدی.. دور شدی.. سرد شدی.

No comments: