Sunday 31 March 2013

دلخوش به همین شادی های کوچک.

همین هم که این روزها اینقدر تخمی بگذرند. همین هم که حتا اگر عید را در حد یک وقتِ فراغت، تقلیل بدهیم بازهم تهش جایی برای عق زدن بشود. که صبح ها را همینطور بی هدف چرخ بزنیم و شب ها یک فیلم دیده ندیده خاب برویم و قسمت هیجان انگیز زندگی مان بشود همان کابوس های عجیب و غریب که می بینیم و با همه ی ترسناکی شان خط ِ ممتد روزمرگی را کمی بالا و پایین ببرند.


که بگویند کجای این تعطیلات اوج شادی تو بود؟
من بگویم: اولین تماشای نوشتن املای برادرزاده م. که صفحه ش از نیم متری، خاکستری ِ کمرنگی بود با نقطه های پررنگ. که نزدیک که میرفتی میدیدی آن پررنگ هام نقطه نیستند، بلکه گردالی ِ اول ِ هر "میم"اند که بچه پنج دیقه را صرف ِ سیاه کردنشان میکند.

Saturday 30 March 2013

خودشم قبول کرد.

بهش گفتم اگه ما عوض ِ تظاهر به شادی، غمی که تو زندگیمون حس میشه رو می پذیرفتیم، خوشالتر میبودیم.

پذیرشِ پذیرفتن.

اینکه هرروز بنشینند به قوی تر کردنِ استدلال هاشان برای مجاب تو، بعد تو همچنان مجاب نشوی و از راهِ تحقیر اندیشه ت وارد بشوند. اینکه هرکدامشان با مغزهای یوبس به گفتگو بنشینند و
دست آخر فقط حنجره ای پاره شده باشد و بلکن عقده ای،خالی.


گویا باید بپذیریم که بالاخره باید بپذیریم که همینی که هست، هست.

Saturday 23 March 2013

از دلِ مچاله م.


بابا، نقرس دارد.


من.اشک. از چشم هام. می چکد. بی هق هق. بی.سر و صدا. و توی دلم خفگی میگیرم. هوس میکنم یکی بیاید دستم را بگیرد و بیرونم ببرد. بنشیند و نپرسد. بداند، بی پرسش، بشناسد، بی آشنایی ِ قبلی. و من  اشک بریزم توی آغوشش. تمام بشود. تمام بشوم.

Wednesday 20 March 2013

بی بی.

مادربزرگ و رفتار دیسیپلین مآبانه ش، گوشه ای از خاطرات ِ کودکی ِ هر کدام ِ ماست. آن روزهایی که هرکداممان، تکی تکی، هفته هفته را دِه می ماندیم و مادربزرگ سعی داشت هرچه مادرهامان برای کدبانو شدن ِ ما کم گذاشته اند را، در همین مدت ِ ولو کم، جبران کند.  که جارو میزدیم هر هفت ِ صبح کل ِ خانه را و دو ساعت بعد دستمان از تاول های ترکیده می سوخت و نباید خم به ابرو می آوردیم. که مادربزرگ پای تنور نان می پخت و ما باید هر آنچه ابزار تخصصی حتا، تلقی میشد را در اسرع نیاز برایش  فراهم می آوردیم. که ظرفها باید در نهایت دقت و سرعت شسته می شد و نمیشد و غر به جانمان می افتاد که "یکی یک دانه و عزیزدردانه و ناکارامد بار آمده ای"م و رفتارهای دیکتاتوروارانه ی "از ما مرد ساز" ِ بی بی به هر تلخی که بود، با محبت ها و نازکشیدن های یواشکی پدربزرگ پشت ِ سر گذاشتن ِ آن تربیت ِ سخت را آسان می نمود..


***


که روزی مثل امروز.. توی هفتاد و شش سالگی بی بی، بی بی ِ ناتوان تر از همیشه پر غم و اما هنوز همانقدر لجباز و یکدنده، همه دور هم نشسته باشیم و یکهو یکی از نوه ها بخاهد جمع را با خاطراتش بخنداند و از همان ِ خاطرات ِ دوران ِ سخت ِ دِه ماندن و زیر دست ِ بی بی تربیت شدن، بگوید و نهیب های بی بی را یاد بیاوریم و همه از خنده ریسه برویم که چقدر می ترسیدیم (که خداوکیلی هنوز هم اگر بخاهد سگ ِ چشم   های پرنهیبش تکه پاره ت میکند)و بعد خاطره گفتن، مرسوم ِ جمع شود و یخ ها بشکند و هرکه هرچه از بی بی در دل مانده ست را محض خوشامد بگوید و نداند
که بی بی
چه لحظه به لحظه غمین تر نشسته است..




Sunday 17 March 2013

یک همچین شکل آدمی یعنی.

اینکه من فکر میکنم راحتتری اگر همیشه ساده ترین باشی در برخورد ها. یعنی عین خنگ ها رفتار کنی، که طرف هم نخاهد برای پیچاندنت، قضیه را زیادی بپیچاند و همین که فکر کند ساده ای خوب باشد. که وقتی رو به رو شُدید، خاست ترفند بیاید، بدانی که یک پله بالاتر از حد ِ تو بیشتر نمی آید، و خب خیالت راحت باشد چون حدس ِ آن پله ی بالاتر برای تو بسیار راحت است و اینطوری همه چی حل است. ولی یک جایی هم قشنگ گند میزنی کف ِ قصه را. طرف نشسته، دارد رودست هاش برای سوم ِ شخص ِ مفردِ ناشناسی تعریف می کند و قضیه حسابی پیچیده است، تو یکهو شیرینی ِ به رخ کشیدن ِ هوش ت گل میکند و آن وسط حدس ِ ته ِ قصه را می پرانی و طرف کَفَش می برد. بعد می فهمد که تو آنقدرهام ساده نیستی انگار. بعد می فهمی که گه زده ای. بله جانم. گه.

من.در/

من در مضیــــــــــــقه ام.

Wednesday 13 March 2013

اینکه بخاهی توی عکس های قدیمی ت/غرق شوی.





اینکه نُرم ِ رابطه ی عروس و خاهرشوهر، هیچگاه خوب نبوده به جای خود، اما، چند روز پیش گویا قید غرورش را زده، بلند شده رفته خانه ی دایی بزرگه، بعد از حال و احوال پرسی و حرفهای معمول، خاسته زن دایی آلبوم عکس های قدیمی شان را بیاورد، و زن دایی نق نق زنان که: دخترها همه ی عکس ها را کش رفته اند تقریبن! چیزی نمانده است دیگر!، آلبوم ها را ورداشته آورده و مادر با ذوق ورق زدتشان و هی قلبش ضربان می گرفته گویا و رسیده به عکس ِ تکی ِ خودش، وقتی که توی دوران نامزدی اش رفته بوده اند بندرعباس، خانه ی خاله و عکس را شوهرخاله گرفته و ما نمی پرسیم چرا عکس توی آلبوم دایی بوده ست پس؟/اجازه گرفته و عکس را برداشته. که من که آمدم خانه، با ذوق بیاوردش و ضمن نشان دادن، هم سنی هایمان را با هم مقایسه کند و لبخندان و با یک دل ِ مهربان ِ ضعیف، بخاهد از عکس ِ کوچک ِ خاکستری، عکسی بگیرم و روی لپ تاپ بزرگش کنم و..


***

توی پنجاه و دوسالگی، نگاه به عکس ِ بیست سالگیت، درد دارد.

امروز اولین روز از باقی استراحت ِ من است.

نمی شود موها را زد پشت گوش. این دیگر نوبر است. اینکه از بوی مایع دستشویی هم دچار نوستالوژی بشوی، این هم نوبر است.


امروز به خودم استراحت دادم. این جمله همین امروز، چندین بار توی ذهن من گفته شد و بی جواب ماند و در عین وقاحت باز هم گفته شد. این هم نوبر است. اینکه من بعد از چار روز بیکاری، امروز، به صرف اینکه اولین روز خانه بودنم است، آن را مختص استراحتم بدانم، نوبر نیست دیگر، نکبت است.

Sunday 10 March 2013

سر و ته یک کرباس که ای کاش چهل تکه باشد.

از آن دخترهای آویزان به استاد های جوان بود. و از قضا این یک استاد را بیش از حد دوست داشت، طوری که همه مان تحسینش میکردیمکه وقتی صدای جیغ ِ بلند ِ ناشی از شاد شدنش از کلاه پوشیدن ِ استاد را شنیدیم، خودش را کنترل کرد که استاد را بغل نکند.
 
 
 
از قضا استاد خودش را توی ذهن ما عجیب با ابهت و شخصیت جاانداخته بود. ما هم ستایشش می کردیم به عنوان یک استاد خوب و مقبول. و برایش احترام زیادی قائل بودیم.
 
 
حرکت های دختر زیادی روی اعصاب بود. فکر کردم شاید استاد اعصاب ندارد جوابش را بدهد یا بنشاندش سر جاش. یک تکه پراندم به دختر که فلانی! کمی آهسته تر! که استاد برگشت طرفم و گفت: قیافه ی همیشه عبوست را ببین! کمی از این یاد بگیر، بگو و بخند! 
طوری که نفرت انگیز گفتم: صد سال!
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
زیاد پیش آمده گفته اند خیلی بداخلاقم. زیاد پیش آمده حرف هام را با خنده نگفته م یا جمله های خبریم را با کمی ملایمت ِ مایل به شوخی. برایم اهمیتی ندارد که این رفتار برای مردها عبوس است/بداخلاقی ست/جاذبه ندارد یا چه. فقط دلم نمیخاهد راجبع به مردها برسم به این بن بست که: جان به جانشان کنی، مَردند.
 

تو/ای بال و پر من

 
پیاده رو از مردم ِ به قصد ِ خرید آمده، مملو بود. خیابان هم از فرط ماشین های کیپ تو کیپ، سرتاسرش، پر.آن بین "بال و پر" ِ ابی داشت از یک پژوی مشکی به وضوح شنیده میشد که ما، همه ی آدم های توی پیاده رو، مادام گذرمان از صدا، ناخودآگاه، دسته جمعی ابی میخاندیم..

آدم هایی که بعد از خوب فکریدن راجع بشان/می ری.نند.

قضاوت/ ولو قضاوت خوب/ ولو هرآنچه به پرستش فرد مقابل منتهی شود، چیز گهی ست. من یکی همیشه ی خدا عکس ِ تفکرِ ستایش برانگیزم را بازخورد داشته م. یعنی که طرف/به مقدار وسیعی/آن بُعدِ ری.ده ی شخصیتش نمایان شده، طوری که من مانده م مات و مبهوت. و طرفی که دیگر دیدنش را به سختی تاب می آورم.

Friday 8 March 2013

آخرین پست ِ به بهانه ی هشت ِ مارس ِ تمام شده.

که برسد هم آن روزی که وقتی من نشسته م و با تو حرف می زنم (کنجکاوانه، کمی عصبی، بسیار متعجب، و شبیه آدمی که حرف زور می شنود) که هی برتری ِ پنج سال بزرگتر بودنت را بگذارم کنار و دوباره از نو خودم و زندگی و حقوقم را با تو و زندگی و حقوقت، مقایسه کنم و از شباهتهامان خوشحال شوم که: ئه! من هم مثل تو استقلال طلبم! که: ئه! من هم مثل ِ تو ریاست طلبم! که:ئه! من هم مثل تو عاشق ِ تجربه های جدیدم و اصلن تو بگو من زنده م به شوق ِ هزارها تجربه ی نچشیده، و به این آخری که می رسد، تو ابروهات را (ناچارانه) در هم بکِشی و بعد از نفسی عمیق بگویی: این یکی نمی شود.. یعنی سخت می شود.. و من (شوق از دست داده با لحنی لِه) بپرسم: چرا؟ و تو بگویی: چون توی این جامعه من پسرم و تو دختر.

خارج از دیپ دارک سایدمان.

اتفاقن من یک آدم ِ حریم پرستم. یعنی تا بشود حریم شخصی ای برای اطرافیانم قائل می شوم که پیشاپیش آنهام درحق ِ من همین لطف را داشته باشند. هرچند که در بیشتر موارد کسی به تخمش هم نیست. 

اما گاهی حال می دهد جار بزنی. هرچه توی پشت و پسله های ذهنت می گذرد را. من تازگی ها از "دیپ دارک ساید"م زیاد صحبت می کنم و راحتم. چون اینکه آدم ها به دست ِ خودم از من متنفر بشوند و بعد دلشان بخاهد هنوز با من دوست بمانند و از آن طریق کمی به خوشان زحمت بدهند و اگر خوبی ای توی وجودم بود، آن را ببینند، برایم راحت تر است تا اینکه گمان کنم آنقدر خودم را خوب نشان می دهم که آدم ها با خیال راحت دوستدارم میشوند. اصلن به نظر من این چیز خوبی نیست که خیلی ها دوستت داشته باشند. این چیزی ست که یکجور دِین به گردن آدم می اندازد. وقتی از اول خودت را خوب و شسته رفته و شایسته نشان بدهی، و گندهات را هی پنهان کنی، مجبوری تا ابدالدهر مواظب خودت باشی که حرف و حرکت ِ ناشایستی از تو سر نزند. نه. این خوب نیست. آدم خودسانسوری اش می گیرد به مرور

این ها را گفتم که بگویم دوست ترین آدم زندگیم را من خیلی دوست دارم. چه گفتن ِ اینها لوس بازی باشد چه هرچه. خاستم بگویم خیلی خوب است، واقعن خوب است آدم یک نفر را توی زندگیش داشته باشد که همه ی پستی و بلندی های شخصیتیت را رفته و برگشته باشد. که به پیچ و خمت آشنایی داشته باشد. که نیازی نباشد جلوش عین مزخرف ها تظاهر کنی که هیچ/بلکن میتوانی خیلی دقیق تر و بهتر خودِ نکبتی ات باشی و مطمئن باشی رفیقت را هنوز داری. این ها نشانه های مثبت است. بعله که هست.

امروز روز ِ جوشش ِ زنانه گی ِ من است/گویا.

 
دلم میخاهد مثل ِ مادرهای "یک روز جان به لب رسیده از هر روز پخت و پز"، درب یخچال را بعد از اندکی تامل، به آرامی اما محکم ببندم و بگویم: امروز از آشپزی خبری نیست. هرکه هرچه خاست بگوید، سفارش بدهیم بیاورند.

جدی گرفتن ِ حرف های حقیقتن ناجدی!

زنگ زد و گفت که اگر بخاهم این عید هم مثل عیدهای پیشین باشم، بگویم، تا خانه نیاید. 
گفتم مگر فقط بخاطر من میایی؟
گفت گویا اصلی ترین آدم ِ زندگی اش منم.

و البته نیاز به منشن است که بگویم: من تقریبن از اینکه مهمترین آدم زندگی ِ یکی از اعضای خانواده و خویشان باشم، متنفرم.


گفت خب نگفتی برنامه ت چیست؟
گفتم خب می آیم توی هال کتاب میخانم، که هر وقت خاستی با هم حرف هم بزنیم. گفت مرجان! همین یک عید دست از مطالعه بردار! گفتم برادر من، کنکور است، شوخی بردار که نیست، بعدش هم کتاب خاندن است، کار خاصی که نیست. گفت بعله! میرسد و می بینیم.

بعد از مکالمه نفهمیدم چرا عوض اینکه خودم را اینقدر خسته کنم، همان اول نگفتم باشد ومن تمام وقت در خدمتم/؟ اصلن من چرا خرف آدم ها را انقدر زیادی جدی می گیرم. مثلن همین دیشب آزاده اصرار داشت که امروز هشت صبح از خاب بیدار شویم که تا 9 آماده باشیم و 9ونیم باغ عفیف آباد نشسته باشیم به چای خوردن. من از آن ور گیر داده بودم که هشت ِ صبح، برای جمعه خیلی زود است! دست کم بگذارینش نه.. که از من اصرار و از آن ها انکار.


امروز صبح، هشت بیدار شدم و دیدم همه شان خابند، نه ساعتی نه زنگی.. البته خوشحال خوشحال برگشتم به خاب، ولی نفهمیدم چرا هروقت میدانم خودشان هم که دارند جدی حرف میزنند، واقعن جدی حرف نمیزنند، من چرا انقدر جدی می گیرم همه چیز را ؟!





برادرجانمان هم از هشت ِ صبح امروز تا پنج بعد از ظهر سر کنکور ِ دکتراست.

حیف که بوش توی عکس نیست.


خاستم بگویم دمنوش ِ بهارنارنج، چیز ِ بسیار خوبی ست؛ سر بعد از ظهر جمعه ای که حتا مه و خورشید و فلک در کار شده ند و شما همچنان جنم ِ از خابگا بیرون زدن و هوای تازه ی خوب ِ خنک، استنشاق کردن ندارید.

جماعت ِ به غم، همدل ِ دسته جمعی غمین ِ شاد.

هیچ چیز خوشایندتر از این همدلی های دسته جمعی نیست. این ها که مثلن داری توی یک جاده ی شلوغ، دم عید، می روی، بعد می بینی همه ی ماشین هایی که از سمت مخالف می آیند، چراغ میزنند که یعنی دست از پا خطا نکنید که پلیس کمی آن طرف تر دست به جریمه است. البته بگذریم از این حرف ها که رعایت قانون باید باشد و خلاف قانون عمل کننده باید به جریمه ش برسد و...


من میگویم خوشم می آید. ما که اهل خوشی آوردن ِ دسته جمعی نیستیم، ولی خدا را شکر انگار خوب یاد گرفته ایم توی مواقع سختی چطور، جوری که خیلی هم آشکار نباشد، تحمل شرایط برای یکدیگر را کمی هموارتر کنیم.. مثل همین دسترسی سخت به اینترنت ِ این روزها. که هرکسی برمیدارد به شِر کردنِ فیلترشکن های مختلف که کار همگان آسان بشود،.. این همدلی ها خوشمزه است.



اما از یک وری هم فکر میکنم جامعه ی ما یک جامعه ی طاعون زده ی کامویی ست. این البته شاید آن روی سکه هم نباشد، ولی همین که ما دردها را دسته جمعی تحمل می کنیم، خیلی وقت ها عوض ِ شورش و رهایی، صرف ِ این که :مشکل ِ من، مشکل خیلی های دیگر هم هست، از حرکت می اندازدمان. بلکن بغل دستی به غیرتش بربخورد و یک حرکتی بکند. ما که جم نمی خوریم..


نمیخاستم این پست شاد شروع شود و غمین، تمام. ولی شد.

به خانم های خوب/بگوییم خوب.

من هیچ کجا ادعای سلامت روان نداشته م. البته از آن طرف هم هیچ مدعی ِ روان سالمی را هم قبول نداشته م.
اما این دلیل نمی شود آدم دیوانه بودن ِ خودش را داد بزند. متاسفانه برای ادامه ی زیست، با همه ریشه ها و وابستگی هایی که این طرف و آن طرفمان داریم، باید با احتیاط خودمان باشیم.


این ها را گفتم که بگویم خیلی هوس می کنم، یعنی زیاد هوس می کنم، توی کوچه و خیابان خانوم های برازنده را که میبینم، که اغلب از دردِ خودشان، غمگینند، یا دست کم چهره شان به غم خس گرفته، بهشان بگویم که خانم شما چهره ی بس زیبایی دارید. یا نگاهتان قشنگ است. رنگ هایی که پوشیدید خیلی مناسب شماست..

من دلم میخاهد این ها را بگویم. من احساس می کنم ما به گوشزد کردن ِ خوبی های یکدیگر به یکدیگر، نیازمندیم. 

اما خب. شانس بیاورم با همین ها که گفتم، خود ِ شما داد ِ دیوانگی من را نشنیده باشید.

Thursday 7 March 2013

پر پر آکنده.

ترم پیش گمانم این بود که خیلی عن است آدم عصر پنجشبه هم توی آن دانشکده ی نکبت کلاس داشته باشد. این ترم ولی تعطیلی ِ کامل پنجشنبه ها سبب شده حس ِ مزخرف ِ جمعه هام ضربدر دو بشود. 



دیشب خاب می دیدم با یک آقای مسئول ِ دولتی، هم اتاق شده ایم. خاب می دیدم پیش از دیدنش یک هوا دیفالتمان راجع بش بد بود ولی وقتی آشناش شدیم دیدیم که آنقدرهام خطرناک نیست.

دیشب توی خاب داشتم رانندگی می کردم و همزمان از آن ور خیابان یک بچه را به طور اتفاقی راهی می کردم به وسط، که آن منی که پشت فرمان است حسابی هول کند و دست آخر بچه را بکشد.




باید نشست و از نو بافت و همین امشب/واقعن همین امشب/ هر چقدر هم که شده جاسوئیچی ِ بافتنی بافت و فروخت. باید نشست و کتاب ِ فروید را تمام کرد که فردا وقتی دوباره میروم میرزا بتوانم کتاب بیشتری تحویل بدهم تا کتاب های بیشتری بگیرم.

باید رفت و برای پروژه ی لعنتی عکاسی، عکس گرفت. رفتند حالا، آزاده و عارفه رفتند باغ عفیف آباد و من باز نرفتم. من حالم به رفتن نیست کل این روزها. می نشینم و یکهو یک غمی توی وجودم می دود که اگر پایه بودم یک دل سیر می شد پاش اشک ریخت.







من دلم عید و میهمانی و این ها نمیخاهد. هیچ وقت نمیخاسته. این بار هم نمی خاهد.

من دلم عروسی هفته ی بعد را هم نمیخاهد. که حالا فکر کنی که لباس چه بپوشی. که یک بلوز شلوار ساده مشکلی دارد آیا؟. که آدم بی آرایش مشکلی دارد آیا؟ که حالا موهامان را نپیچیم طوری می شود؟



من دلم میخاهد بروم خیاطی یاد بگیرم، لباس بدوزم هی.

منی که حوصله نداره عرضه داشته باشم.

میخاهم شروع کنم کمی روزنوشت بنویسم و بعد با خانش دوباره شان شاید توانستم خودم را ببینم که کجای کار ایستاده م.

اینکه شب ها خاب ندارم، و البته تمام روز خاب دارم(!) معضل همیشه ی این روزهاست. 

اینکه امروز همت کردم و رفتم کتابخانه ی میرزا کتاب بگیرم و آنجا یک مشت خانم جایگزین آقاهای همیشگی شده بودند و یکریز غر می زدند به جانم که چرا یک ربع مانده به تعطیلی ِ مخزن آمده م به امانت گرفتن ِ کتابی که آخر سر هم گفتند باید تمدید کنی عضویتت را و ندادند کتاب ها را.

خوش ندارم که اعتراض نمی کنم. خودم فکر میکنم بی عرضه م. البته هروقت فکر میکنم این عدم ِ ری اکشن ِ من از بی عرضگی ست، سریع در دفاع از خودم عکس العمل نشان می دهم. اما بیشترش از بی اعصابی ست. اینکه سر باقی ِ کرایه ی تاکسی ها هیچوقت هیچ نمی گویم/اینکه جنس آشغال را بعد از انتخابش (حتا نه خرید!) تعویض هم نمی کنم، اینکه در دفاع از کارهام هیچ نمی گویم و نظر ِ طرف مقابل به هر چرندی ای، محترم می دانم/این ها از بی عرضگی نیست.. از بی حوصلگی ست. اگرنه با کمی توان امروز در نهایت احترام خانوم ِ امانت ده را می نشاندم سر جایش که تو بابت سرویسی که به من می دهی حقوق می گیری.


ولی بعد می دانم، که چه از بی عرضگی باشد چه از بی حوصلگی، من و امثال من هستیم که مانع یک سری تغییرات ِ اساسی جامعه می شویم با این رفتارهای مزخرفمان.

عدم سرزنده گی.

سرم مُرده.  

Sunday 3 March 2013

مردی میان برف/می شه کند.

" یعنی اسم تو که میاد، بعدش شیراز میاد، داش آکل میاد، نشسته رو تخت می خونه، به رقاصه میگه حالا اسم ننت چیه، رقاصه میگه مرجان، دوربین میره رو صورت داش آکل. صدای تار و تصنیف میره بالا. میشکنه داش آکل. بختت سپید اگه نه، روشن مرجان."

Saturday 2 March 2013

صرفن خودمو/

از یه جایی به بعد هم
این آدم نیست که تحمل میکنه
که تحمله آدمو/