Friday 8 March 2013

جدی گرفتن ِ حرف های حقیقتن ناجدی!

زنگ زد و گفت که اگر بخاهم این عید هم مثل عیدهای پیشین باشم، بگویم، تا خانه نیاید. 
گفتم مگر فقط بخاطر من میایی؟
گفت گویا اصلی ترین آدم ِ زندگی اش منم.

و البته نیاز به منشن است که بگویم: من تقریبن از اینکه مهمترین آدم زندگی ِ یکی از اعضای خانواده و خویشان باشم، متنفرم.


گفت خب نگفتی برنامه ت چیست؟
گفتم خب می آیم توی هال کتاب میخانم، که هر وقت خاستی با هم حرف هم بزنیم. گفت مرجان! همین یک عید دست از مطالعه بردار! گفتم برادر من، کنکور است، شوخی بردار که نیست، بعدش هم کتاب خاندن است، کار خاصی که نیست. گفت بعله! میرسد و می بینیم.

بعد از مکالمه نفهمیدم چرا عوض اینکه خودم را اینقدر خسته کنم، همان اول نگفتم باشد ومن تمام وقت در خدمتم/؟ اصلن من چرا خرف آدم ها را انقدر زیادی جدی می گیرم. مثلن همین دیشب آزاده اصرار داشت که امروز هشت صبح از خاب بیدار شویم که تا 9 آماده باشیم و 9ونیم باغ عفیف آباد نشسته باشیم به چای خوردن. من از آن ور گیر داده بودم که هشت ِ صبح، برای جمعه خیلی زود است! دست کم بگذارینش نه.. که از من اصرار و از آن ها انکار.


امروز صبح، هشت بیدار شدم و دیدم همه شان خابند، نه ساعتی نه زنگی.. البته خوشحال خوشحال برگشتم به خاب، ولی نفهمیدم چرا هروقت میدانم خودشان هم که دارند جدی حرف میزنند، واقعن جدی حرف نمیزنند، من چرا انقدر جدی می گیرم همه چیز را ؟!





برادرجانمان هم از هشت ِ صبح امروز تا پنج بعد از ظهر سر کنکور ِ دکتراست.

No comments: