Thursday 7 March 2013

منی که حوصله نداره عرضه داشته باشم.

میخاهم شروع کنم کمی روزنوشت بنویسم و بعد با خانش دوباره شان شاید توانستم خودم را ببینم که کجای کار ایستاده م.

اینکه شب ها خاب ندارم، و البته تمام روز خاب دارم(!) معضل همیشه ی این روزهاست. 

اینکه امروز همت کردم و رفتم کتابخانه ی میرزا کتاب بگیرم و آنجا یک مشت خانم جایگزین آقاهای همیشگی شده بودند و یکریز غر می زدند به جانم که چرا یک ربع مانده به تعطیلی ِ مخزن آمده م به امانت گرفتن ِ کتابی که آخر سر هم گفتند باید تمدید کنی عضویتت را و ندادند کتاب ها را.

خوش ندارم که اعتراض نمی کنم. خودم فکر میکنم بی عرضه م. البته هروقت فکر میکنم این عدم ِ ری اکشن ِ من از بی عرضگی ست، سریع در دفاع از خودم عکس العمل نشان می دهم. اما بیشترش از بی اعصابی ست. اینکه سر باقی ِ کرایه ی تاکسی ها هیچوقت هیچ نمی گویم/اینکه جنس آشغال را بعد از انتخابش (حتا نه خرید!) تعویض هم نمی کنم، اینکه در دفاع از کارهام هیچ نمی گویم و نظر ِ طرف مقابل به هر چرندی ای، محترم می دانم/این ها از بی عرضگی نیست.. از بی حوصلگی ست. اگرنه با کمی توان امروز در نهایت احترام خانوم ِ امانت ده را می نشاندم سر جایش که تو بابت سرویسی که به من می دهی حقوق می گیری.


ولی بعد می دانم، که چه از بی عرضگی باشد چه از بی حوصلگی، من و امثال من هستیم که مانع یک سری تغییرات ِ اساسی جامعه می شویم با این رفتارهای مزخرفمان.

1 comment:

Anonymous said...

بی حوصلگی هم هست ها، ولی دلیل اصلی اش این نبودن در زمان است، بی زمانی، این که هر چه می گذرد انگار چیزی نگذشته، باعث می شود حال بی معنا شود، تمرکز ادمی از بین میرود، خودش هم نمیداند چه می خواهد بکند، برای همین بر هیچ چیز اصراری ندارد و هر چه شد، شد و هر که گفت، گفت. و همین میشود این بی حوصلگی ای که شما گفتی و همین می شود که در پُست شخصی که از روز مرگی خواستی بنویسی، رسیدی به یک نتیجه گیری اجتماعی