Wednesday 20 March 2013

بی بی.

مادربزرگ و رفتار دیسیپلین مآبانه ش، گوشه ای از خاطرات ِ کودکی ِ هر کدام ِ ماست. آن روزهایی که هرکداممان، تکی تکی، هفته هفته را دِه می ماندیم و مادربزرگ سعی داشت هرچه مادرهامان برای کدبانو شدن ِ ما کم گذاشته اند را، در همین مدت ِ ولو کم، جبران کند.  که جارو میزدیم هر هفت ِ صبح کل ِ خانه را و دو ساعت بعد دستمان از تاول های ترکیده می سوخت و نباید خم به ابرو می آوردیم. که مادربزرگ پای تنور نان می پخت و ما باید هر آنچه ابزار تخصصی حتا، تلقی میشد را در اسرع نیاز برایش  فراهم می آوردیم. که ظرفها باید در نهایت دقت و سرعت شسته می شد و نمیشد و غر به جانمان می افتاد که "یکی یک دانه و عزیزدردانه و ناکارامد بار آمده ای"م و رفتارهای دیکتاتوروارانه ی "از ما مرد ساز" ِ بی بی به هر تلخی که بود، با محبت ها و نازکشیدن های یواشکی پدربزرگ پشت ِ سر گذاشتن ِ آن تربیت ِ سخت را آسان می نمود..


***


که روزی مثل امروز.. توی هفتاد و شش سالگی بی بی، بی بی ِ ناتوان تر از همیشه پر غم و اما هنوز همانقدر لجباز و یکدنده، همه دور هم نشسته باشیم و یکهو یکی از نوه ها بخاهد جمع را با خاطراتش بخنداند و از همان ِ خاطرات ِ دوران ِ سخت ِ دِه ماندن و زیر دست ِ بی بی تربیت شدن، بگوید و نهیب های بی بی را یاد بیاوریم و همه از خنده ریسه برویم که چقدر می ترسیدیم (که خداوکیلی هنوز هم اگر بخاهد سگ ِ چشم   های پرنهیبش تکه پاره ت میکند)و بعد خاطره گفتن، مرسوم ِ جمع شود و یخ ها بشکند و هرکه هرچه از بی بی در دل مانده ست را محض خوشامد بگوید و نداند
که بی بی
چه لحظه به لحظه غمین تر نشسته است..




No comments: