اینکه من فکر میکنم راحتتری اگر همیشه ساده ترین باشی در برخورد ها. یعنی عین خنگ ها رفتار کنی، که طرف هم نخاهد برای پیچاندنت، قضیه را زیادی بپیچاند و همین که فکر کند ساده ای خوب باشد. که وقتی رو به رو شُدید، خاست ترفند بیاید، بدانی که یک پله بالاتر از حد ِ تو بیشتر نمی آید، و خب خیالت راحت باشد چون حدس ِ آن پله ی بالاتر برای تو بسیار راحت است و اینطوری همه چی حل است. ولی یک جایی هم قشنگ گند میزنی کف ِ قصه را. طرف نشسته، دارد رودست هاش برای سوم ِ شخص ِ مفردِ ناشناسی تعریف می کند و قضیه حسابی پیچیده است، تو یکهو شیرینی ِ به رخ کشیدن ِ هوش ت گل میکند و آن وسط حدس ِ ته ِ قصه را می پرانی و طرف کَفَش می برد. بعد می فهمد که تو آنقدرهام ساده نیستی انگار. بعد می فهمی که گه زده ای. بله جانم. گه.
1 comment:
این هم ادامه همان بی حوصلگی است که نوشتی، که حوصله نداشته باشی دستشان را رو کنی و بعد چانه بزنی
Post a Comment