Sunday 10 March 2013

سر و ته یک کرباس که ای کاش چهل تکه باشد.

از آن دخترهای آویزان به استاد های جوان بود. و از قضا این یک استاد را بیش از حد دوست داشت، طوری که همه مان تحسینش میکردیمکه وقتی صدای جیغ ِ بلند ِ ناشی از شاد شدنش از کلاه پوشیدن ِ استاد را شنیدیم، خودش را کنترل کرد که استاد را بغل نکند.
 
 
 
از قضا استاد خودش را توی ذهن ما عجیب با ابهت و شخصیت جاانداخته بود. ما هم ستایشش می کردیم به عنوان یک استاد خوب و مقبول. و برایش احترام زیادی قائل بودیم.
 
 
حرکت های دختر زیادی روی اعصاب بود. فکر کردم شاید استاد اعصاب ندارد جوابش را بدهد یا بنشاندش سر جاش. یک تکه پراندم به دختر که فلانی! کمی آهسته تر! که استاد برگشت طرفم و گفت: قیافه ی همیشه عبوست را ببین! کمی از این یاد بگیر، بگو و بخند! 
طوری که نفرت انگیز گفتم: صد سال!
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
زیاد پیش آمده گفته اند خیلی بداخلاقم. زیاد پیش آمده حرف هام را با خنده نگفته م یا جمله های خبریم را با کمی ملایمت ِ مایل به شوخی. برایم اهمیتی ندارد که این رفتار برای مردها عبوس است/بداخلاقی ست/جاذبه ندارد یا چه. فقط دلم نمیخاهد راجبع به مردها برسم به این بن بست که: جان به جانشان کنی، مَردند.
 

No comments: