Thursday 7 March 2013

پر پر آکنده.

ترم پیش گمانم این بود که خیلی عن است آدم عصر پنجشبه هم توی آن دانشکده ی نکبت کلاس داشته باشد. این ترم ولی تعطیلی ِ کامل پنجشنبه ها سبب شده حس ِ مزخرف ِ جمعه هام ضربدر دو بشود. 



دیشب خاب می دیدم با یک آقای مسئول ِ دولتی، هم اتاق شده ایم. خاب می دیدم پیش از دیدنش یک هوا دیفالتمان راجع بش بد بود ولی وقتی آشناش شدیم دیدیم که آنقدرهام خطرناک نیست.

دیشب توی خاب داشتم رانندگی می کردم و همزمان از آن ور خیابان یک بچه را به طور اتفاقی راهی می کردم به وسط، که آن منی که پشت فرمان است حسابی هول کند و دست آخر بچه را بکشد.




باید نشست و از نو بافت و همین امشب/واقعن همین امشب/ هر چقدر هم که شده جاسوئیچی ِ بافتنی بافت و فروخت. باید نشست و کتاب ِ فروید را تمام کرد که فردا وقتی دوباره میروم میرزا بتوانم کتاب بیشتری تحویل بدهم تا کتاب های بیشتری بگیرم.

باید رفت و برای پروژه ی لعنتی عکاسی، عکس گرفت. رفتند حالا، آزاده و عارفه رفتند باغ عفیف آباد و من باز نرفتم. من حالم به رفتن نیست کل این روزها. می نشینم و یکهو یک غمی توی وجودم می دود که اگر پایه بودم یک دل سیر می شد پاش اشک ریخت.







من دلم عید و میهمانی و این ها نمیخاهد. هیچ وقت نمیخاسته. این بار هم نمی خاهد.

من دلم عروسی هفته ی بعد را هم نمیخاهد. که حالا فکر کنی که لباس چه بپوشی. که یک بلوز شلوار ساده مشکلی دارد آیا؟. که آدم بی آرایش مشکلی دارد آیا؟ که حالا موهامان را نپیچیم طوری می شود؟



من دلم میخاهد بروم خیاطی یاد بگیرم، لباس بدوزم هی.

No comments: