Sunday 31 March 2013

دلخوش به همین شادی های کوچک.

همین هم که این روزها اینقدر تخمی بگذرند. همین هم که حتا اگر عید را در حد یک وقتِ فراغت، تقلیل بدهیم بازهم تهش جایی برای عق زدن بشود. که صبح ها را همینطور بی هدف چرخ بزنیم و شب ها یک فیلم دیده ندیده خاب برویم و قسمت هیجان انگیز زندگی مان بشود همان کابوس های عجیب و غریب که می بینیم و با همه ی ترسناکی شان خط ِ ممتد روزمرگی را کمی بالا و پایین ببرند.


که بگویند کجای این تعطیلات اوج شادی تو بود؟
من بگویم: اولین تماشای نوشتن املای برادرزاده م. که صفحه ش از نیم متری، خاکستری ِ کمرنگی بود با نقطه های پررنگ. که نزدیک که میرفتی میدیدی آن پررنگ هام نقطه نیستند، بلکه گردالی ِ اول ِ هر "میم"اند که بچه پنج دیقه را صرف ِ سیاه کردنشان میکند.

No comments: