Tuesday 30 April 2013

کج و کوله گی های جامعه ی ما.

که بچه هاشان را طوری بزرگ نمی کنند که توانایی تشخیص درست از غلط را داشته باشد، که وقتی کمی بزرگتر شد و استقلال طلب، دلشان آرام باشد که راه و چاه را یادش داده اند و به او فهمانده اند مسئولیت کارهاش به عهده ی خودش است. همین است که والدین ما دل نمی کُنند ما را به حال خودمان واگذارند. می ترسند اشتباه کنیم/ که اگر اشتباه کنیم، جامعه ی احمق مان انگشت اتهام را به سوی والدین ما می برد. که اصلن کسی آدم ِ پدر و مادر دار را مسئول کارهای خودش نمی داند. این است که آن انگیزه ی پدری/آن مهر مادری/آن غیرت برادری مگر به استبداد ارضا نمی شود. مگر به خط ِ مشی دادن به بچه ها و خاستار ِ "همان راهی که آنها میگویند"رفتن. این است که همه از زندگی خودمان کنده ایم و چسبیده ایم به زندگی هایی که بعد از ما به زندگی مان چسبیده اند. آن وقت ادعامان می شود که مراقبیم/که سرپرستیم/که مسئولیت پذیریم..

نمی دانند که اگر آدم خودش بداند که بناست بابت تصمیمی که امروز می گیرد پس فردا جواب پس بدهد، عاقل اندیش مندانه تر، تصمیم می گیرد. هیچ دیگر. نشسته ایم و خط و نشان می کشیم. راه می دهیم و می گوییم برو، هر چه شد با من. گور پدر تو/پس کِی خودش یاد بگیرد آن خط و نشان ها را برای خودش بکشد؟ کِی یاد بگیریم مسئول کارهای خودمان، خودمانیم، نه خانواده مان؟ کِی خانواده های ما، جامعه ی ما، این را یاد می گیرد؟

Monday 29 April 2013

گویا امشب آخرین شبِ شب زنده داریمه و من به معراج نرفته هیچ، با مخ در اندرونی ِ زمین به سر می برم.

Sunday 28 April 2013

و من هنوز ادامه می دهم.

زنگ پشت زنگ که بیدار بشوی. کلمه پشت کلمه در ذهن و سوال که "چرا؟" تحقیر از دیوانگی و من هنوز ادامه می دهم.

قلب است که فشرده می شود. شده است دست هات را نگاه کنی و یادش بیفتی؟ شده است یکی این قدر/ یکی این همه شکافته باشدت؟ و وجودت عریان. و وجودم عریان. برهنگی/

شده است که بو بکشی؟ کوچه به کوچه و خیابان در خیابانِ ازدحام و بجویی اش؟ که راه برود/سلانه سلانه و تو ذره ذره عاشق بشوی که ندانی..؟ که درد ندانی؟/که درد می کشم/که درد می کشیم.که کشیدن ها هنوز مانده. که دل به تو کشیده م.که دلم تو را کشیده است. زنگ پشت زنگ. کلمه پشتِ کلمه در ذهن و ابهام/که کنار میزنم و پس نمی کشم. تنها درد..


هوای  بوسه هات/ نیمه شب ها درد می آورد. هوای دیوانه گی به سرم می زند و من/من هنوز ادامه می دهم.

غرشی توی سرم و یکهو همه چیز از برابر چشم می گذرد. همان کلیشه ی همیشگی/همان دلتنگی آور ِ مضحک/همان درد به جان ریزاننده ها و من می بینم.

غرشی توی سرم و یکی دارد ضجه می زند. که قلبت چقدر تند می زند. که سمت چپِ من همیشه اینقدر بو می دهد؟ که پس چرا دست هات این همه قشنگ است. و تو چرا مرا از زمین کنده ای و من معلق/درد می کشم.

تو.


قبل از هشتِ صبحِ جمعه ای، که قرار بود هشتی باشم، برگشت.

Saturday 27 April 2013

یک پست مریض گونه وار/

نه اینکه حرف تازه یا کهنه ی نگفته ای داشته باشم،(دارم ولی حس و حال آن طور که باید گفتنش، نیست)، بلکن اگر کمی دیرتر می آمدم اینجا به نوشتن، یحتمل از جهاتی دیگر هم برای خودم نگران می شدم. که بگذریم.



در واقع لحن رو عوض کنیم چون میخام کمی حالت خشانت بدم به این پست!

جنابانی که هروقت با آدم راه می روید و موقع بحث و گفتگو جهتِ بولد کردنِ تفاهمی که مثلن میان ماست، شروع میکنید به تایید حرف های بنده و آن هم بنده ای که شاید مدام از خیلی چیزها اظهار خوشامد و بیشتر حتا تنفر بکند/ سو! وقتی رسیدید به جایی که قیافه ی مریض گونه مان دیگر خوشایندتان نبود، یکهو نترکید که: تو از همه چیز بدت میاد!/ کمی جرات و عزت نفس _و هرچه میخاهید اسمش را بگذارید اصلن!_ داشته باشید و همان آنی که مخالفید، اظهار مخالفت کنید. و تمام.:/

پی/اس:جدا از قیافه ی ما، رفتار شما بس مریض گونه تر است. گفته باشم.

Tuesday 23 April 2013

سعی کردم پرتش کنم توی خیابون.باد دوباره بردش رو پشت بوم/اونجا پوکید.


سیگار می کشم و وضو می گیرم
و بعد تصمیم میگیرم قبل از سیگار، وضو بگیرم/از این به بعد.

Monday 22 April 2013

Sunday 21 April 2013



این روزها و البته بیشتر شب ها، هی فیلم میبینم. شب می شود همه میخابند و انگار تازه آغاز زندگی ِ تک نفره ی من است. با این تخت که حکمِ همه ی خانه م را دارد و یک لامپِ کوچک که از سقفش آویزان کرده م. و به عنوان ِ یک جمله ی معترضه ی خوشحال باید بگویم لاک های قرمزی که زده م خیلی جیگرند و مادام تایپ کردن هی ذوق شان می کنم.

باری داشتم می گفتم: و فیلم می بینم. بیشتر از موجِ نوی فرانسه. و لذت می برم بسی. کتاب؟ نه. نمیخانم. یعنی چیزی که لابه لاش هستم "مرگ در آند"ِ یوسا ست که به نیمه رسیده است و من نمیدانم چرا تمامش نمی کنم. کلاس؟ کلاس هم یکی در میان می روم. فکرِ تحویل کارها را اگر بکنی نتیجه می گیری به طرز وحشتناکی بدبختم. اما خب. به قول "ه" من همیشه همین را می گویم.





کمی هم دلم گرفته ست البته. کمی نیاز به زندگی در جمعی دارم که بیشتر بهشان نزدیک باشم. یا که تنهایی می طلبم به طرز شدیدی. نچ.باید فیلم ببینم. فیلم میبینم حال م بهتر می شود.

بی مربوط

از حمام که آمدم بیرون چه حال خوبی داشتم و حالا که موهام خشک شده حالم به همان بدیِ سابق است.

Saturday 20 April 2013

یه مردابه/یه مردابه/یه مردابه


یه دیواره یه دیواره یه دیواره یه دیواره که پشتش هیچی نداره
توکه دیوارو پوشیدن سیه ابرون نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون
یه پرندست یه پرندست یه پرندست ، یه پرندست که از پرواز خود خستست


Friday 19 April 2013

مرا با توست/چندی آشنایی..

من قادر به باورِ نبودن ها، نبوده م هیچ گاه. من با این فقدان های همیشگی کنار نمی آیم.  من نمی توانم بپذیرم که شما دیگر نیستید. که وقت ِ ناچاری هر خانواده، شما نیستید برای بزرگ تری/برای میانجی گری/برای منجی ای که همیشه بوده اید.


من نمی پذیرم که هر روز ِ اول از سال، شما نباشید که ما همگی دورتان جمع شویم و شما با آن زبان همیشه ی خدا تندتان، عیب کسی را در قالب یکی دو بیت از شاهنامه یا سعدی و حافظ و مولانا، بیان بکنید. 


حتا اگر پنج نسل بین من و شما فاصله بوده باشد. حتا اگر شما عموی بزرگ من باشید و من آخرین فرزند از کوچکترین برادرتان. 


بغض توی گلوم از رفتنت آب نمی شود عمو/نبودن ها هیچ گاه جزوی از باورِ من نبوده اند..

Tuesday 16 April 2013

دزدیده شده از پاکنویس ِ قبلی م.

خبر جدید هم این است که، بنده افسرده نیستم، کو.ن ِ شاد بودن ندارم گویا.

دلخاسته.

.. من ولی همیشه دلم خاسته پا برهنه با لباس های کتانی ِ گشاد، سرتاسر ساحلی شنی را هی بروم.. همیشه دلم خاسته هرکجا به وقتش شد، خنده سر دهم از تهِ دل و بلند ریسه بروم.. همیشه دلم خاسته موهام را مستقل از خودم نگه بدارم و سخت نگیرم بهشان.. همیشه صورتم را گذاشته م سبک بماند.. که نفس بکشد در مجاورت با هوای آزاد... همیشه دلم خاسته رنگ های _شاید_ نامتناسب با جامعه ای که در آن می زی ام تن کنم.. همیشه دلم خاسته دور گردن و مچ دست هام را سنگین نکنم ...گره ِ خفه کننده ی روسری را همیشه شل ببندم و باد را بگذارم از سرم بگذرد، هوشم ببرد..انگار همیشه قرار است سقوطی اضطراری توی آب داشته باشم.. یا پروازی ناگهانی به هوا.. همیشه دلم خاسته حداقل سنگینی که میتوانم را لمسِ با خودم نگه دارم.. مقنعه ها به گلویم که رسیده اند، جر خورده اند..مانتوها از زیر سینه م سرازیر میشوند... گلریز می شوند.. هیچ کس خوش نداشته ست هیچ وقت.. من ولی همیشه دلم خاسته همان بشوم که همیشه دلم می خاسته...

دارندگی.

واز یک جایی به بعد سیگار جزو دارایی آدمی محسوب می شود.

دل بخاهی.

دلم یک تابِ بلنــــــــــــــــــد می خاهد.

Monday 15 April 2013

گشتِ یکجا نشینی ِ همه جا بینیِ چرند نویس.

مردم ِ "طاعون" زده ی کامو، بیراه معتقد نبوده اند. بلای دسته جمعی همیشه ترسِ کمتری دارد. تنهایی های دمِ صبح هم همینطور.

این است که کارم شده وقتِ سکوتِ شهر، ایستاده توی بالکن، خانه های روشن را شماره کنم. البته بگیریم :اتاق های روشن را.. همه را جمع کنی دستِ آخر یک خانه ی وارفته نصیبت می شود. اهالی ِ شب بیدارِ گاهی از سر عادت/گاه از سر کلافگی و _کسی چه میداند؟_ گاه از سر عشق حتمن.

یکی با همه ی توان می دود. یکی با کوله ی مشکی اش. مسیرش مشخص است اما زود ناپدید می شود در چشمم. یک مرد که من خوش دارم گمان کنم از خانه اش فرار می کند. یک مردِ به ستوه رسیده که دیگر نمیکشد، که دیگر نمی تواند. یکی مثل ِ سلوچ شاید. یکی که مرگانش می داند روزی بنای نبودنش، بوده. 

_دارم چرند می نویسم_ می دانم. 

حالِ تهوع سرتاسر وجودم را گرفته. همه ی پله ها را یکی یکی با تامل بالا آمدم.گذاشتم توی سکوت، صدای قدم های خودم بر هر صدای دیگری افضل شود اما مهتابی های دیوانه نگذاشتند. حالم از شش ماه اول سال با این ساعتِ مزخرفش به هم میخورد. اگر نه حالا میبایست طلوع خورشید را ذره ذره به تماشا می نشستم.

موهام روی سرم سنگینی میکند/سرم روی تنم/و بدنم حس انباشتگی دارد و دلم سبکی میخاهد. نمی شود.

توی تاریکی ایستاده و مردمِ بیدار شهر را می شمرم. مردم ِ بیدار؟/نع. انگار که فقط مردمِ روشن شماره می شوند. کسی "توی تاریکی ایستاده ها" را حساب نمی کند. من عادت به این نقش ندارم. عادت به کنار کشیدن. عادت به حاشیه نشستن. عادت به تماشا کردن. اما/این نقش جدید من است/؟.

پنج و دوازده دیقه ی غم انگیز صبح.






بیخ گلو چسبیده است. جا داشت دمِ گوش ت اینها را زمزمه وار می گفتم. جا داشت.. حتا اگر خاب بودی.. حتا اگر حواس ت نبود.. جا داشت بدانی امشب.. جا دارد بدانی این شب به صبح رسیدن چه زجری بود.. بیخ گلوم چسبیده است و آب نمی شود.لامصب.

مآمن.

از جایی که فهمیدم از دست دادن شما چگونه زجری ست
حتا بعد از به دست آوردنِ دوباره تان
با هربار بوسیدن، اشک توی چشم هام حلقه می زند.



انگار آغوش ت تا ابد مامنِ ضجه ی من است.

برای خاطر شب های لبِ حوض



از آن روزها خیلی گذشته ست آقا. از آن شب ها که شما ما را بی هوا از خاب بیدار میکردید و مرجان گفتنتان ما را تا حیاطِ سحر میکشاند و لب حوض می نشاند و صدای شما بود که خوب، و برای ما شعر می خاند و ما در بیداری رویا می دیدیم.. شما شعر می خاندید و ما شعر را می شنیدیم و صدای شما را گوش می کردیم. که گاهی هزار دورِ شبانه را لبه ی حوضِ کاشی ریزِ آبی ِ همیشه بی آب، بی حواس، رفت و آمد می کردیم..

بگویید از آن روزها خیلی نگذشته ست آقا..

رزماریِ rosemary's baby.



برویم لاغری بگیریم موهامان را هم کوتاه کنیم برگردیم برویم پارچه های خوب خوب و سبک سبک و لایت لایت بخریم و مثلِ خانوم "رُزماری" بشویم. فقط ساده لوح بازی در نیاوریم که شیطان به دنیا بیاوریم.

نه احمق/که من یک حماقتم.

دست آخر هم می رسد آن روزی که موهای یکی در میان سفید و قهوه ای را فرق وا کنی و پشت سرت گوجه ای ببندی و تنِ خسته ت را با یک بلوز آبی کمرنگ و یک دامنِ تا ساقِ پا بلند و یک کفش ِ پاشنه ی کوچک داشته، بپوشی و با آن کیفِ کوچکِ پر از قرص ت بروی آن سمت خیابان و منتظر ماشین بشوی که ور داردت ببرد خارج از شهری ک بتوانی نفسی تازه کنی یا بغضی بشکنی و حین افسوسِ این روزها خوردنت، یکی دوتا آرام بخش و فشار خونت را هم بالا بیندازی. 

من همین روزها به یاد آن روزها افسردگی میگیرم. مثلِ احمق ها به یاد روزهای آینده ای که قرار است افسوس ِ این روزهای "خودش پر از افسردگی" را بخورم، افسرده شده م.

خفه گی.

یکی با باسنش نشسته است رو قلبمان انگار.

غمیده گی.

غم یعنی از دارِ گرفته ی دنیا، همین یک پنجره را داشته باشید، همین یک "رو به پشت بام" همین یک "نگاهِ بهاری به شهر"، همین که حصارهاش را با زحمت یکی یکی جدا کرده اید، که بشود شبی، نیمه شبی، سرِ دل گرفتگی تان را وردارید ببرید آن بیرون و محضِ دلِ خسته تان کمی به آرامش برسید.. آنوقت فردا بخاهند بیایند و دوباره سرتاسر ِ پنجره را حصار بزنند.. غم یعنی این.






Sunday 14 April 2013

4:24 a.m

و سیگار ِ نیم سوزی که هر دمِ صبح از ده طبقه خودکشی می کند.

روز مرگی.

در وهله ی اول باید بگویم از اینکه خاب هام یادم نمیمانند، ناراحتم این روزها. دو اینکه هنوز آن متنی که بنا بود در رابطه با "بنا" بنویسم را ننوشته م، عوضش یک کتاب گرفته م در راستایش که "حس وحدت" ست اسمش و آنقدر خاندنی است که دلت میخاهد چشم بسته بخانی و بخابی بروی پای همان بناها از خوشی جان بدهی.




هوا آنقدر خوب است که اگر شانس بیاوری و کبریتت زیر این باد خاموش نشود یا موهات لابه لای آتش گرفتنِ سیگار، به سوختن نرود، حتمن کشیدن خیلی لذتت می بخشد. حیف که سیگاری در بساطت نیست.




یک بغض ناشناسی هم از ظهر تا بحال چسبیده بیخ گلویم و لامصب نه وا می دهد و نه علتش شناسایی می شود.

شاپ/شاپ/



یک صحنه از بچه گی م صاف و پر صدا توی ذهنم مانده ست. که دمِ عید ها می آمدند پتوها را می ریختند توی یک تشت و با یک چکمه ی تا زانو پلاستیکی میرفتند توش و آن صدا/آن صدای شلپ شلپِ خفه کننده ی تهوع آور..

این واقعه در حال رخ دادن توی دلِ من است.حالا.

Saturday 13 April 2013

سوئیسی یا کوتاه، مثلن.

و نتیجه ی اخلاقی اینه که وقتی یکی چیزیو بهتون پیشنهاد کرد، جوگیر نشید و پیشنهادو رد کنید، که وقتی از جوِ قضیه بیرون اومدید، از در دسترس نبودنِ موردِ مذکور، به غلط کردن بیفتید.

چایکوفسکی.

که شما اگر حین شنیدنِ این موسیقی نیمرو بپزید هم انگار که کشوری بس بزرگ را فاتحید/همزمان که قدم هاتان بلندتر و مقتدرتر به زمین می آیند و قاشق به دست برای خودتان رقص نظامی می کنید و اصلن این موسیقی ورتان میدارد می بردتان توی هواو یک عروج لذت بخش نصیبتان می کند فجیع.



از این دست پررویی ها.

چرا وقتی عنوانِ رابطه ای عوض می شود، یا آن رابطه بالکل از بین می رود، بعضی طرفین هنوز به چرندگوییشان ادامه می دهند؟ چرا مردم اینجا ملتفت نمی شوند که اجازه ی دخالت در امور زندگی ات را ندارند و چرا فکر میکنند وقتی می گویی: خفه شو، یعنی آنها می توانند حرف های بدتری بزنند چون با از دست دادنِ جایگاهشان برای تو، دیگر چیزی برای خراب شدن وجود ندارد؟ اینها چرا احترام خودشان را نگه نمیدارند، دست کم؟

Thursday 11 April 2013

بخشی از فیلم داوینچی کد /همیشه/همیشه/همیشه/ست که توی من زندگی میکنه.

اونیکه هربار برمیگشت خونه ش
رو به روی آینه مینشست
و با شلاق میفتاد به جون خودش.





مرجان.
این کاریه که تو باید با خودت بکنی.

مخالفا کونا بالا.


Tuesday 9 April 2013

در ستایش عشق.

به سختی می شود گفت که من یک مسلمانم.  اما هیچ کس نمی تواند بگوید من یک اسلام ستیزم. تا جایی که بشود من برای بت پرست هام احترام قائلم، و کللن پذیرفته م که بشر باور به  نیرویی فراطبیعی را نیاز دارد، حتا اگر آن نیرو اصلن نیرویی نباشد چه رسد به فراطبیعی.

اینکه "معتقد به چه؟" شاید زیاد اهمیتی برایم نداشته باشد، اما خلوصِ اعتقاد را تا حدِ زیادی می ستایم.


گنده گویی را کنار میگذارم. یادم نمی آید از چه وقتی عِرق به بنا در وجودم آغاز شد. عِرق به هر بنایی که که با خلوص ساخته شده باشد. اینکه چطور میشود به چنین چیزی پی برد را نمی دانم، من فقط می دانم که روحِ آدم ها یک راه ارتباطِ قوی دارد. که "هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" این است که فرق نمی کند بنا چه بنایی باشد، ولی تعدادِ مذهبی ها در این بین زیاد است.

_بارها دیده م ری اکشن ِ ضدِ دین ها را به دین باوریِ اقشار (معمولن) پایین دستِ جامعه. اینکه چه با تحقیر نگاشان می کنند. اینکه چقدر خودشان را برتر می پندارند. اینکه من حالم از اینها به هم می خورد. چون نمی دانند آنکه ایمان دارد، نیرویی توی دلش است که خود به خود  سبب عملکرد بهتر و آرامش ِ بیشترش می شود. چرا نمی پذیریم به ایمان دل آرام گیرد و بس؟ کسرِ شانمان می شود، شاید._

باری، گفتم بناهای مذهبی بین این دست بناهای مورد علاقه ی من تعدادشان بیشتر است، چون وقتی _به فرض_ پا میگذارم توی نصیرالملک یا مسجد ِ مشیر مثلن،  بی هیچ تلاشی برای عروج، اوج می گیرم. از زیباییِ کاشی ها؟ قطعن. اما همانقدر که از سادگی ِ آجرهای معمولی. همانقدر که از سنگ آبی ِ حوض. همانقدر که از گل های شمعدانی. همانقدر که از مقرنس هایی که با دیدنشان، توام با سختی ای که معمار کشیده است، عشقِ وقتِ ساختش را با همه ی وجود حس میکنم.


و حالا بناست در ستایش این بناها برای نشریه ای، چیزی بنویسم.. در ستایش این ها و نکوهش بناهای امروزی.. که مسجد را می سازند که فقط ساخته باشند، که هرچه کنند، که هرچقدر هم تجملش بدهند، باز بر دل نمی نشیند انگار. که آدم رغبت نمیکند برود کنجش بنشیند به نیاز. به ارامش. به خلوص.

Monday 8 April 2013

آغاز.

اینکه نُه ِ صبح ِ کلاس داشته ی نرفته ت بیدار شوی و هم قبل و هم بعد از چای، هوس سیگار، ولوله در جانت انداخته باشد، این، نشانه ی خوبی نیست.

انصاف که نباشد، نیست.

و انتفام را باید از کسی گرفت، که اصفهان را از تو میگیرد.

پس گور پدرِ هر قاضی ِ قساوت کننده ای.

که اگر رسیدیم به بحث ِ زندگی ِ اجتماعی و انتخابِ اینکه: خودمان باشیم، ولو با شخصیتی منفور، یا خودمان نباشیم و بشویم شخصیت محبوب، که خودِ خود نبودن، خودش موجب نفرت شود _ولو فقط در دلِ خودِ آدم_ پس نتیجه میگیریم در هشتاد درصد موارد تو همان شخصیت منفوری. پس:

اگر تخم ندارید، لااقل آزاده باشید.

Saturday 6 April 2013

برای خود/خیر خاهی.

باید گفت که آدم میداند محدودیت های ایجاد شده از طرفِ نزدیکانش، به خیر اوست، ولی لنگیدنِ قصه از جایی شروع می شود که ذره ذره این محدودیت ها روی از "به صلاح ِ توست" برمیگرداند به سمتِ "موجب ِ آرامش ِ بیشتر ِ من است". این است که اعمال این محدودیت ها می شود خودخاهیِ خودشان نه خیرخاهی برای تو.

برای شیراز ِ بارانی ِ بی توئه امروز.

باید پاچه بالا زده،بی کفش، توی پیاده روهای از بارون پرآب شده راه رفت و هرکی هرچی گفت به تخم هم نگرفت و بعد روسری رو هم در آورد تا اون طره ی خیس شده، راحت، روی ابروهای به هم ریخته "تر" از بارون بریزه تر شه. باید بلند زد زیر  آواز و قهقهه. تو ابی بخون و من پشت ِ سرت، از عشق، زمزمه.   



Monday 1 April 2013

این شرلوک مانندهای اعصاب خورد کن.



این آدمهای به حساب ِ خودشان "تیز"/این آدم های هوشمند ِ در آروزی "یک روزی شرلوک هلمز" شدن. همین هایی که از هر حرکت و حرف و رفتار ِ خیلی عادیِ آدم هم برداشت ها دارند، آن هم توی ذهن ِ پر قضاوت و پر دوخت و دوزشان. این ها که مثلن مثل ِقسمت آخر از سیزن ِ دومِ شرلوک ِ بی بی سی، "ضرب انگشت های روی مبل گرفته از سمفونی باخ" توسط موریارتی را کلیدِ قضیه می دانند، این ها که به گمانشان هیچکس هیچ حرفی را بیخودی نمیزند حتا حرفِ بیخود را. اینها که قبل از کشیدنِ خمیازه جلوشان هم باید فکرشان راجع به عملت را بخانی. این ها که باید بخاطر یک وقت خدای نکرده مغشوش نکردنِ بیشترِ ذهنشان، حواست به ضربان قلب، تعداد تنفس ها توی یک دقیقه، ساعت ِ خاموش شدنِ چراغ اتاقت آخر شب و غیره باشد و کللن بشوی یک خرِ دیگر. بلکن آدم ای کیو هم داشته باشد، تا جنبه نباشد، همه چیز پشم است.