Sunday 14 April 2013

روز مرگی.

در وهله ی اول باید بگویم از اینکه خاب هام یادم نمیمانند، ناراحتم این روزها. دو اینکه هنوز آن متنی که بنا بود در رابطه با "بنا" بنویسم را ننوشته م، عوضش یک کتاب گرفته م در راستایش که "حس وحدت" ست اسمش و آنقدر خاندنی است که دلت میخاهد چشم بسته بخانی و بخابی بروی پای همان بناها از خوشی جان بدهی.




هوا آنقدر خوب است که اگر شانس بیاوری و کبریتت زیر این باد خاموش نشود یا موهات لابه لای آتش گرفتنِ سیگار، به سوختن نرود، حتمن کشیدن خیلی لذتت می بخشد. حیف که سیگاری در بساطت نیست.




یک بغض ناشناسی هم از ظهر تا بحال چسبیده بیخ گلویم و لامصب نه وا می دهد و نه علتش شناسایی می شود.

1 comment:

Anonymous said...

چـونک قبضـی آیدت ای راه‌رو/آن صـلاح تسـت، آتـش دل مشو
زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد/ خرج را دخلی بباید زاعـتداد
گـر هـماره فـصـل تابسـتان بدی،سـوزش خـورشید در بستان شدی
چونک قبض آید تو در وی بسط بین،تازه باش و چین میفکن در جبین