Sunday 21 April 2013



این روزها و البته بیشتر شب ها، هی فیلم میبینم. شب می شود همه میخابند و انگار تازه آغاز زندگی ِ تک نفره ی من است. با این تخت که حکمِ همه ی خانه م را دارد و یک لامپِ کوچک که از سقفش آویزان کرده م. و به عنوان ِ یک جمله ی معترضه ی خوشحال باید بگویم لاک های قرمزی که زده م خیلی جیگرند و مادام تایپ کردن هی ذوق شان می کنم.

باری داشتم می گفتم: و فیلم می بینم. بیشتر از موجِ نوی فرانسه. و لذت می برم بسی. کتاب؟ نه. نمیخانم. یعنی چیزی که لابه لاش هستم "مرگ در آند"ِ یوسا ست که به نیمه رسیده است و من نمیدانم چرا تمامش نمی کنم. کلاس؟ کلاس هم یکی در میان می روم. فکرِ تحویل کارها را اگر بکنی نتیجه می گیری به طرز وحشتناکی بدبختم. اما خب. به قول "ه" من همیشه همین را می گویم.





کمی هم دلم گرفته ست البته. کمی نیاز به زندگی در جمعی دارم که بیشتر بهشان نزدیک باشم. یا که تنهایی می طلبم به طرز شدیدی. نچ.باید فیلم ببینم. فیلم میبینم حال م بهتر می شود.

1 comment:

Anonymous said...

اینایی که نوشتی به قول خودت نشان خوبی نیست، از بین همه این هایی که نوشتی رها کردن کتاب به امان خدا و فیلم دیدن، آن هم موج نو، به نظرم کاملا می تواند بیان گر احوالاتت باشد، خب من بر اساس این هایی که نوشتی نتیجه نمی گیرم، ولی آن چه را خود تجربه کرده ام این بود که این نوع فیلم درمانی باعث انزوا است، تو را به یک جهان دیگر می برد، و خب حالا از کجا می خواهی جمعی را بیابی که در آن جهان زیسته اند یا در باره آن جهان فکر کرده اند
این نوع فیلم درمانی خوب نیست، نکن، از من به تو نصیحت
همان کتاب بهتر است
ولی نمی شود، ببین، همه اش یک نوع فیلم نبین
همه اش یک نوع فیلم میبینی ببین، بین خودت و جامعه ات با فیلم فرق بگذار
به خدا بیرون آمدن ازش سخت است

کارها هم انجام می شوند به موقع اش، مجبور شوی، انجام میدهی، غصه اش را نخور

و این فونت حدید هم قشنگ تر است