از آن روزها خیلی گذشته ست آقا. از آن شب ها که شما ما را بی هوا از خاب بیدار میکردید و مرجان گفتنتان ما را تا حیاطِ سحر میکشاند و لب حوض می نشاند و صدای شما بود که خوب، و برای ما شعر می خاند و ما در بیداری رویا می دیدیم.. شما شعر می خاندید و ما شعر را می شنیدیم و صدای شما را گوش می کردیم. که گاهی هزار دورِ شبانه را لبه ی حوضِ کاشی ریزِ آبی ِ همیشه بی آب، بی حواس، رفت و آمد می کردیم..
بگویید از آن روزها خیلی نگذشته ست آقا..
No comments:
Post a Comment