Monday 15 April 2013

نه احمق/که من یک حماقتم.

دست آخر هم می رسد آن روزی که موهای یکی در میان سفید و قهوه ای را فرق وا کنی و پشت سرت گوجه ای ببندی و تنِ خسته ت را با یک بلوز آبی کمرنگ و یک دامنِ تا ساقِ پا بلند و یک کفش ِ پاشنه ی کوچک داشته، بپوشی و با آن کیفِ کوچکِ پر از قرص ت بروی آن سمت خیابان و منتظر ماشین بشوی که ور داردت ببرد خارج از شهری ک بتوانی نفسی تازه کنی یا بغضی بشکنی و حین افسوسِ این روزها خوردنت، یکی دوتا آرام بخش و فشار خونت را هم بالا بیندازی. 

من همین روزها به یاد آن روزها افسردگی میگیرم. مثلِ احمق ها به یاد روزهای آینده ای که قرار است افسوس ِ این روزهای "خودش پر از افسردگی" را بخورم، افسرده شده م.

1 comment:

Anonymous said...

این را که خواندم به یاد یک بیت از مولوی افتادم

برو ای تن پریشان، تو وآن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

این رستن از تن پریشان و دل پشیمان به نظر کار اسانی نیست، خود من هم هنوز نفهمیده ام باید چه کرد

ولی این را نیک به تجربه یافته ام که اگر فردی در بیت اول بماند و عزم بیت دوم نکند، هم پریشانی اش بیش می شود و هم پشیمانی اش