هَپَروت
Sunday 14 April 2013
شاپ/شاپ/
یک صحنه از بچه گی م صاف و پر صدا توی ذهنم مانده ست. که دمِ عید ها می آمدند پتوها را می ریختند توی یک تشت و با یک چکمه ی تا زانو پلاستیکی میرفتند توش و آن صدا/آن صدای شلپ شلپِ خفه کننده ی تهوع آور..
این واقعه در حال رخ دادن توی دلِ من است.حالا.
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment