بابا، نقرس دارد.
من.اشک. از چشم هام. می چکد. بی هق هق. بی.سر و صدا. و توی دلم خفگی میگیرم. هوس میکنم یکی بیاید دستم را بگیرد و بیرونم ببرد. بنشیند و نپرسد. بداند، بی پرسش، بشناسد، بی آشنایی ِ قبلی. و من اشک بریزم توی آغوشش. تمام بشود. تمام بشوم.
1 comment:
مرجان نازنین ...
مگر یک آغوش ازاین دنیا خواستن زیاد هست که همان هم دریغ می شود ؟
Post a Comment