Saturday 23 March 2013

از دلِ مچاله م.


بابا، نقرس دارد.


من.اشک. از چشم هام. می چکد. بی هق هق. بی.سر و صدا. و توی دلم خفگی میگیرم. هوس میکنم یکی بیاید دستم را بگیرد و بیرونم ببرد. بنشیند و نپرسد. بداند، بی پرسش، بشناسد، بی آشنایی ِ قبلی. و من  اشک بریزم توی آغوشش. تمام بشود. تمام بشوم.

1 comment:

Anonymous said...

مرجان نازنین ...
مگر یک آغوش ازاین دنیا خواستن زیاد هست که همان هم دریغ می شود ؟