Monday 29 April 2013

گویا امشب آخرین شبِ شب زنده داریمه و من به معراج نرفته هیچ، با مخ در اندرونی ِ زمین به سر می برم.

1 comment:

Anonymous said...

حافظ یه غزلی داره: دوش رفتم به در میکده خواب آلوده، خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش، گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده

...
این مکالمه ای که بین حافظ و این باده فروش رخ میده خیلی جالبه

حافظِ خواب الوده ی غافلِ گناه کار را به شست و شو دعوت می کند. این که از چاهِ طبیعت بیرون بیاید، بر ضد طبیعت خودش قیام کند و دوران پیری اش را به سلامت بگذراند

حافظ جوابی که بهش میده اینه:
گفتم ای جان جهان! دفتر گل عیبی نیست که شود فصل بهار از می ناب آلوده
خب حافظ به این رسیده بوده، که با طبیعت انسانی نمی شود خیلی جنگید
در واقع جنگ با طبیعت انسان بیهوده است، لا جرم و نا گزیر انسان ها باید به بازی طبیعت خویش تن دهند
اقتضای زندگی این جهانی است
کاری اش هم نمی شود کرد
ولی حافظ یه بیت دیگه اضافه می کنه به حرفهاش تا راه سو استفاده را ببندد
آشنایان ره عشق درین بحر عمیق، غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
می گوید می شود ار این جهان زندگی کرد، از تنعمات جهانی استفاده کرد ولی آلوده شان نشد
به نظر من دارد اخلاقی حرف می زند، درسته اسم عشق را آورده ولی انسان های اخلاق مدار همین گونه زندگی می کنند
این پایبندیشان به اخلاق هست که باعث میشه در این دریا غرق نشوند و به اب آلوده نشوند

می توانند هر گاه خواستند از شنا دست بکشند

و من دارم به این فکر می کنم که شاید دیگر به معراج نباید فکر کرد
شاید بشود به چیزهای دم دستی تر فکر کرد. فقط فکر می کنم

همین