Monday 15 April 2013

گشتِ یکجا نشینی ِ همه جا بینیِ چرند نویس.

مردم ِ "طاعون" زده ی کامو، بیراه معتقد نبوده اند. بلای دسته جمعی همیشه ترسِ کمتری دارد. تنهایی های دمِ صبح هم همینطور.

این است که کارم شده وقتِ سکوتِ شهر، ایستاده توی بالکن، خانه های روشن را شماره کنم. البته بگیریم :اتاق های روشن را.. همه را جمع کنی دستِ آخر یک خانه ی وارفته نصیبت می شود. اهالی ِ شب بیدارِ گاهی از سر عادت/گاه از سر کلافگی و _کسی چه میداند؟_ گاه از سر عشق حتمن.

یکی با همه ی توان می دود. یکی با کوله ی مشکی اش. مسیرش مشخص است اما زود ناپدید می شود در چشمم. یک مرد که من خوش دارم گمان کنم از خانه اش فرار می کند. یک مردِ به ستوه رسیده که دیگر نمیکشد، که دیگر نمی تواند. یکی مثل ِ سلوچ شاید. یکی که مرگانش می داند روزی بنای نبودنش، بوده. 

_دارم چرند می نویسم_ می دانم. 

حالِ تهوع سرتاسر وجودم را گرفته. همه ی پله ها را یکی یکی با تامل بالا آمدم.گذاشتم توی سکوت، صدای قدم های خودم بر هر صدای دیگری افضل شود اما مهتابی های دیوانه نگذاشتند. حالم از شش ماه اول سال با این ساعتِ مزخرفش به هم میخورد. اگر نه حالا میبایست طلوع خورشید را ذره ذره به تماشا می نشستم.

موهام روی سرم سنگینی میکند/سرم روی تنم/و بدنم حس انباشتگی دارد و دلم سبکی میخاهد. نمی شود.

توی تاریکی ایستاده و مردمِ بیدار شهر را می شمرم. مردم ِ بیدار؟/نع. انگار که فقط مردمِ روشن شماره می شوند. کسی "توی تاریکی ایستاده ها" را حساب نمی کند. من عادت به این نقش ندارم. عادت به کنار کشیدن. عادت به حاشیه نشستن. عادت به تماشا کردن. اما/این نقش جدید من است/؟.

1 comment:

Anonymous said...

شاید هم باید مدتی از بازی گری دست کشید و به تماشای بازی نشست
ولی فقط برای مدتی
بیشتر بشود دست و دلت به بازی نمی رود
بهترین کار، طبیعتا، تماشا گری و بازی گری توامان است
قدیمی ها می گفتند نظاره، انسان را راز دان می کند و بازی، انسان را غافل
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
کسی که در درون جوی است و به همراه آب روان، فکر می کند بقیه روان هستند و او ساکن. گذر آب را حس نمی کند و از بیرون می توان فهمید که آب حرکت می کند
راز و راز دانی و غفلت و این ها را اصلا ولش کن،همان بازی گری بهتر است تا نظاره
وقت برای نظاره زیاد است
بازی کن، بازی