Monday 18 November 2013

گاه و بی‌گاه؛ به‌گا.

https://soundcloud.com/persianmusoc/htkyja0qtvtl

ترسم که اشک.

https://soundcloud.com/matinlachianii/sari-galin-alizaadeh

دل‌م.

توی دلم دارند یک حبِّ سیر را توی دیگ ِ جوشانی از سرکه، رنده می‌کنند.



پ.ن: غم‌گین‌م.

خاآب.

قشنگیِ خاب ِ مُقطّع ِ دوازده‌ساعته‌ی امروز به خاب‌هایی بود که مُقطّع دیده می‌شدند اما شدیدن خوب بودند و پروضوح. 

خاب، ‌قرصِِ خاب، کلاس، قرص ِ خاب، درس، خاب، قرص ِ خاب، درس.

Saturday 16 November 2013

روز نوشت ِ همه جا نوشت.

قرص ِ خاب ِ دیشب و ریتالین ِ امروز. یک‌جورهایی حس می‌کنم قاطی شده‌اند با هم. 

آخرین روز خالی بودن ِ اتاق است، متاسفانه. خیلی عشق بود این سه چهار روز تنهایی. نشسته‌م به تمام کردن ِ «تاریخ ِ هنر» و بعد از آن طالب خواب خواهم بود، یحتمل.

دلم می‌خواهد یک هوا انار را به اصطلاح «دون بکنم» و عصر میهمانی بگذاریم به صرف ِ خوردنش. دلم می‌خواهد به ن.نادر مسج بدهم که یک قراری گذاشته باشم برای رفتن به خانه‌ی قشنگشان به عکس. دلم می‌خواهد یک روز صبح بروم. قبلش هم بروم از «میترا» شیرینی‌اناری بگیرم که دست خالی نرفته باشم.

قلات ِ امروز هم بابت دندان‌درد ِ ف.الف کنسل شد. خیلی هم از این لغویدگی خوشحال شدم اتفاقن. حال بیرون رفتن نداشتم امروز. 

Friday 15 November 2013

یک دورهمی ِ ناگهانی.

دلم یک میهمانی ِ درهم ِ شلوغ می‌خاست، نصیبم شد. با آنکه نه آمادگی ِ رفتنش را داشتم و نه کسی را آنجا می‌شناختم. با آنکه نه لباسی آنچنانی داشتم و نه آرایشی. ولی توی آیینه‌ی دستشویی‌ش وقتی داشتم دستم را می‌شستم، شاید از روی مستی و آن .لبخند ِ همیشه روی صورتم از بعدش، اما هی توی چشم‌های خودم خوشگل می‌آمدم و چشم‌هام ناز می‌آورد

.برای خودم هم عجیب بود

همین‌ها راحتی‌م را توی جمع فراهم آورد. بیش از حد ِ معمول نوشیدم و بیشتر از وقت‌های دیگر مابین نوشیدن‌ها، کشیدم. موسیقی، زنده بود و من حاضر بودم همه‌ی آن تِرک‌هایی که خانوم‌ها سر خاندنشان ناز می‌کردند را تنها تنها و بلند بلند بخانم.

Thursday 14 November 2013

امروز ِ آبانی ِ بارانی ِ قشنگ.


نشسته‌م روی تخت ِ اتاق ِ خالی و باران ِ بیرون ِ روی درخت‌های نارون دیدنی‌ست. اتاق را حین موسیقی، جارو کرده‌م. ظرف‌ها را شسته‌م. کتاب‌ها را مرتب کرده‌م. ژاکت ِ قشنگی را که مادر برایم فرستاده‌ست را آویزان کرده‌م به چوب‌رختی ِ روبه‌رو و هی فکر می‌کنم با کدام‌یک از مانتوها قشنگ‌تر است پوشیدنش.

حالم خوب است. درد پریودی آرام گرفته و مبدل شده به خاب، پشت پلک‌هایم جا خوش کرده‌است. یک دانه قرص ریتالین را نگه‌داشته‌م برای وقتی که قرار است تاریخِ هنر را بالاخره تمام‌ش کنم. دو روز است که از خابگاه بیرون نرفته‌م و تصمیم به بیرون زدن هم ندارم. 

تنم کوفته‌گی ِ قشنگی دارد. حالم یک‌طوری‌ست که دلم می‌خواهد همینجا که نشسته‌م اتاق ِ یک خانه‌ی درَندشتی باشد و همه‌ی درخت‌هایی که بیرونند متعلق به باغ ِ کوچک ِ خانه‌م. عصری همه‌ی دوست‌ها و آشناها را دعوت کنم به چای و کلوچه‌هایی که خودم پخته‌م. یک‌طوری که روحمان تازه بشود. هِی همه‌ش هوس مهمانی‌های کوچکِ دورهمی توی کله‌م وول می‌خورد.

Saturday 2 November 2013

یه حال خوبی که من دارم..

خوبی ِ شب‌های بدخوابی ِ و هریک ساعت یک‌بار بیداری اینه که با صدای بارون بیدار می‌شی و با صدای کلاغا بیدار می‌مونی.





Saturday 19 October 2013

.

کمی از قرص‌هایت را برایم بفرست.

هاه:v



شوما تاریخ بزن..

بنده یک جفت گوشواره دارمی که سنگاش مرجانن و قرمز  
یک ساعت هم هست، از اون زنجیردارهایی که قدیم‌ها آقایون، وصل ِ حلقه‌ی کمربندشون می‌کردن!:)



درونی‌ها.

خانم ِ درون تازگی‌ها عینکی شده‌ است. تهْ‌استکانی می‌زند و می‌نشیند روی صندلیِ چوبیِ خنک‌ از هوای پاییزی ِ حیاط و کار این‌روزهاش شده دوزندگی ِ نقش و نگار روی پارچه‌های نخی ِ سفید، با رنگ‌های وارنگ و شاد.

پ.ن: از توی آشپزخانه‌ش هم بوی آش رشته می‌آید.

Thursday 17 October 2013

اولین شب‌زنده‌داری ِ خابگاه 4.



جایی زندگی می‌کنیم که سحراش عوض ِ مرغِ تسبیح‌گوی، صدای زوزه‌ی گرگ میاذ.


با قار قار کلاغ.به یادِ ایوون ِ خونه‌ی اصفهان.

شبانه با ابی.

شب که می‌شه به عشقِ تو
غزل غزل صدا می‌شم
ترانه‌خون ِ قصه‌ی 
تمومِ عاشقا می‌شم.

:)

کبکای مستِ غرورت سینه‌شون نرم.

Wednesday 16 October 2013

فانتزی.



ریشه‌ی اون خیالی که سبب می‌شه هروخ زیردوش صورتتو پایین می‌گیری توقع کنی کفِ حموم پر از خون شه، با اون توقعی که وقتی داری ظرف می‌شوری _در صورتِ نبودِ احدی هم!_ فک کنی الان کسی که باید میاد و دستاشو دورِت حلقه می‌کنه، بعضن یکی‌ه. رو چه حسابی؟ 

بلکن همین‌طوری.

and nothing else matters.

https://soundcloud.com/soheilmokhberi/soheil-mokhberi-metallica-1


با صدای بلند این و سرما.

حالا ولی..؟/از یاد می‌بریم/از یاد می‌رویم/از دست می‌دهیم/از دست می‌رویم/ک-س-خل شده‌م.

قدیم‌تر ها یک‌ همچه عصرهایی ما عادت به مُردن داشتیم.

از گوشواره‌ها.

هوسم رفته سمت یک جفت گوشواره‌ی نقره که یک‌جفت سنگِ شفافِ سرخ، آویزه‌شان باشند.

Tuesday 15 October 2013

:v


!انقد خود‌کِکِه‌پسندم که خودم از صدای قهقهه‌ی خودم ذوق‌مرگ می‌شم



پ.ن: آخه خداوکیلی ده‌سالی می‌شد اینطوری از تهِ دل نخندیده‌بودمی:دی


فکر می‌پیچد در سرمان یک‌هو!


گاهی هم جذاب‌تره به جای استفاده از انگشت برا بالا آرودنِ صورتِ طرف، دست ببَرید و گیس بافته‌شده‌ش ـ نه خیلی محکم ـ از پشت بکِشید.

Monday 14 October 2013

امشب.الان.


هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی
نشستم.

Sunday 13 October 2013

Saturday 12 October 2013

شبِ به‌گا رفته‌گی.



برگ‌ریزونای پاییز..

زدبازی.

«...دلم تنگ شده دَ دَرَ ِرَرَ ِرَ»





دلتنگی/شماره‌ی یک.

اولین روزهای «حال و هوای پاییزی‌دار» ِ شیراز و هوس ِ حیاط ِ زرد_نارنجی ِ اصفهان با حوضِ آبیِ همیشه خالی‌ش و خوردن ِ چای ِ داغ، حینِ پیچیده‌گی لای پتو.

دلتنگی ِ واضح. شماره‌ی یک.

Friday 11 October 2013

هفتاد سنگ ِ قبر/



«.. و در اندیشه‌ی یحیا شب جهان را فرسوده می‌کند.»

Tuesday 8 October 2013

همیشه در بند.

بعد از «در بند»ِ شهبازی
«هدایت»ِ یک‌طرفه
«وینستون»ِ قرمز
من منگ و ماشینی که از پشت زد به ماشین و من که از هپروتی‌م فرو ریخته‌شدم پایین.

مبارکه..

من اونی نیستم که تهرانو تنها میره دانشگا.

Saturday 5 October 2013

سرماعن‌خورده‌گی.

حالا اگر مامان‌بزرگم بود به مامان می‌گفت:«دخترت چشماش به‌هم ریخته‌ست؛ سرماخورده!»

Sunday 29 September 2013

Thursday 26 September 2013

.


شور عشق‌ت 
در دل ِ من 
..می‌کشد همچو آتش زبانه




Monday 23 September 2013

زندگیِ درونی با کلمه‌های دوتا دوتا یکی.

بدترین‌ش این‌است که برسد روزی که زندگیت درونی بشود. یعنی خودت بتمرگی توی خودت، خودت خودت را امید بدهی، خودت خودت را سرخورده بکنی. خودت به خودت نهیب بزنی. خودت یکی بخابانی توی گوش خودت. بعدش هم عین الاغ‌ها خودت خودت را بگیری توی بغل و ..
این سرگردانی‌های درونیِ مزخرف. این‌که همه‌ی ساعات بیداریت یک مشت «مغز کبود» چمباتمه زده‌اند گوشه‌ی وجودت و یک‌ریز چرت و پرت‌های بلند بلند می‌بافند. 


پ.نِ بی ربط: دچار افسردگیِ قبل از کوتاه‌کردن ِ مو شده‌م.

Saturday 21 September 2013

نصرالملک ِ پاییزی ِ غم‌انگیز..

گوشه‌ی حیاط نصیرالملک و شجریان به گوش.. نسیمِ نرم ِ کشیده شده روی حوض ِ بزرگ و حزن ِ اندوه‌برانگیز ِ شمعدانی‌های بی‌گلِ 
..دورادورِ حوض
...همینه که پاییز ِ گلدون، غم‌انگیزتر از پاییز ِ درخته

خوشی ها و روزها.

شادمانه می رویم و غمین باز می‌آییم، و خوشی‌های شام اندوه بامداد است. این چنین کام دل اول خوش می‌آید اما .عاقبت می‌آزرد و می‌کُشد

Thursday 19 September 2013

هفتاد سنگ قبر..

«و زایر فریاد خودش را نشناخت، دیوانه شد.»

دهخدا

کرخت: کرخ. بی‌خبرشده و بی‌حس و بی‌شعور گردیده اعم از انسان و اعضای انسان.

غم که چمباتمه بزند لابه لای چشم‌هات.

توی برهوتِ هپروتی‌م ام.

Wednesday 18 September 2013

دونه دونه اشکای حسرت که از دیده میره می‌شمرم..


هنوزم چشم تو برای من جام شرابه

هنوزم هستی من قصه ی رنج و عذابه
همه شب تا سحر جا در دل ميخونه دارم
.پریشون قصه ای رو با دل دیوونه دارم




ولو سبز ِ لجنی.

رژ قرمز و مانتوی سبز.

Monday 16 September 2013

نادیدن ِ رویت می کُشدم..


با این مستی و آخرین شبِ تنهایی




این شب‌های هفتاد سنگِ قبری

«.. درون مقبره، یک صندلی کهنه‌ی بسیار قدیمی بگذارند، در زیر آن به زایر ِ خود زکریا می‌گوید: غیبت سکوت نیست، اغوا است و روی صندلی خالی می‌مانَد.»

پانوشت‌های بی‌اهمیت + پست ِ بی اهمیت.

بی‌جنبه همان است که هربار از کشیدنِ یک‌نخ سیگار منگ و بی‌حس و کرخت و سرسنگین می‌شود.


پ.ن: اتاق، خالی و خوب است. تراس‌ش هوس‌انگیز است و روزها بلبل می‌خاند و شب‌ها جیرجیرک‌ها. 
پ.ن.2: شجریان هم روی صدای بلبل می‌خاند: خبرت خراب‌تر کرد، جراحت ِ جدایی.
پ.ن.3: یک حسِ تنهاییِ عمیقی چنگ می‌زند توی دلمان.
پ.ن.4: این‌روزها و شب‌ها همان مدلی توی تخت می‌خابم که توی «مرثیه برای یک رویا» می‌خابیدند. همان‌قدر مچاله. از ترس؟ نچ. محضِ کمتر هجوم غم‌انگیز ِ غم.
پ.ن.نهایی:

انگشتاتو باز کن و دستتو ببر تو موهام. تا روی لمسِ پوست سرم. بعد انگشتات رو ببند و دستتو یواش بکش بیرون.

Saturday 14 September 2013

حوالیِ سی و دو ساله‌گی.

سی و دوساله. با موهای کوتاهِ قرمزـ قهوه‌ای. با پیرهن‌های چیتِ خال‌خالی چین‌دار و نخیِ ساده‌نقشِ گشاد. خنده‌رو و سخت‌نگیر. با یکی دوتا بچه حوالیِ خودش. و یک‌روز که بی صدا بلند می‌شود وسایلش را برمی‌دارد و برای مدتی می‌رود یک‌وری نامشخص.

Friday 13 September 2013

به گادهنده‌ی امشب.

تو که دستت به نوشتن آشناس
دلت از جنس دل خسته‌ی ماس
دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس..




http://dl.1002mp3.ir/mp3/E/Ebi/ebi-ey_ke_dastet_be_neveshtan_ashenast%28BENEVIS%29.zip

Thursday 12 September 2013

شب‌خونی‌ها.

من از دست غمت
چه مشکل ببرم جان
چه مشکل ببرم جان.
«عاشق تلخم
مثل لب‌های تو
از زیادی سیگار»

آشنایی‌های پنج‌دقیقه‌ای.

با مثل همان خانومی که بار دومی که تلفن‌مان را اشتباهی گرفت، ضمنِ عذرخاهیِ مجددش، یک‌باره پرسید:
ـ سرما خورده‌ای؟
ـ بله
و بعد از آن، پنج دقیقه‌ای داروهای گیاهی و توصیه‌های درمانی‌اش را مهربانانه گفت و ـ احتمالن برای همیشه ـ خداحافظی کرد.

دلم می‌خاهدت.


منو بشنو از دور
دلم می‌خاهدت
هر روز با آواز
دلم می خانَدت
میگویمت به باد
باد می نالَدت
میریزمت به ابر
...ابر میباردت



http://www.iransong.com/song/74051.htm

کولدپلی کُشون.

nobody said it was easy
it's such a shame for us to part
nobody said it was easy
no one ever said it would be so hard
I'm going back to the start...





https://soundcloud.com/heleyders/coldplay-the-scientist

خودتو که با یه چی میپوکونی.

So if you love me, why d'you let me go?



Wednesday 11 September 2013

تبدیل شدنِ صفه به کاوه: اضافه شدنِ یک تِرک جدید.


موردِ علاقه‌ی به عادت بدل شده‌م این بود، که کیلومتر‌های طولانیِ جاده را با توقف‌های ممتد بین‌راهی جمع می‌زدم و برحسب‌ش آهنگ‌ها را گل‌چین شده روی موزیک‌پلیر می‌ریختم. معمولن با جلف‌ها شروع می‌شد و با سنتی‌ها تمام. آخری‌ش هم همیشه «بته‌چین» بود و «من ز تو دوری نتوانم دیگر» 
و تمام.

خود آزار ی.

کافی بود پشت چشم‌ها همیشه مقداری خاب، سنگینی کند. کافی بود موهات را هرچه می‌توانستی محکم‌تر می‌بستی تا آنچه کلافه‌ت می‌کرد کشیدگیِ دردناکِ پوست سرت باشد و نه دل‌تنگی. کافی بود زخم پشتِ قوزک پات را به دیواره‌ی کفش‌ت فشار می‌دادی و ـ هرچند دردش این اواخر لذت‌بخش شده‌بود ـ صورتت توی هم می‌رفت و بعد یک نفس عمیق بود و ذهنی که برای دقیقه‌ای خفه‌خون می‌گرفت.
مازوخیسم تو از همین‌ کوچک‌ها شروع می‌شد. وقتی برای فراموشیِ غصه‌هات، سیستم‌های عصبی‌ِ مغزت را درگیر دردهای
 خودآزاریت می‌کردی.

Tuesday 10 September 2013

ولی تاریخشو دوس دارم.

تولدمه
غم انگیزه
تولدمه
و همیشه غم انگیز بوده..

Thursday 22 August 2013

کُنار.

ـ ما می‌گیم «کُنار»، شما چی می‌گین؟

ـ ها؟

ـ «کُنار»؛ من نشسته بودم و سرم توی کُنارم بود/ زانوهامو بغل گرفته‌بودم. توی خودم بودم. از تنهایی، کلافه‌گی، سردرگمی. «کُنار»، یعنی جای دنجِ خودت، برای خودت و برای کسایی که خیلی دوستشون داری و تمام.

Wednesday 21 August 2013

شب مستی

مرگ، همون فکره هرگز دوباره ندیدنِ توئه.

برای زیرزمین و اشک.

https://soundcloud.com/marj-banoo/rashid-behbudov-kuchalara-su

...

You touched my heart you touched my soul
You changed my life and all my goals
And love is blind and that I knew when
My heart was blinded by you
I've kissed your lips and held your head
Shared your dreams and shared your bed
I know you well, I know your smell
I've been addicted to you.





https://soundcloud.com/salihq/james-blunt-goodbye-my-lover

فراموشی که نمی‌شود.

در و دیوار اونه که من بهش می‌زنم و خاطره اونه که از سقف رو سرم هوار می‌شه.

کُنده‌ای که من باشم.

گفته‌اند که من یک عامل شورشی‌م. شاید از همان دبستان که سرپرست اکیپ بچه‌تنبل‌ها بودم تا اعتماد‌به‌نفس‌شان را سر نمره‌های کم از دست ندهند. یکی‌شان یک‌بار پای تخته خودش را خیس کرده‌بود و همین دلیل بسیار خوبی شد برای نزدیکی بیشترم به او. ف.سامانی که از فرط ترس، لکنت‌زبان می گرفت. پروسه‌ی برگرداندنش به خود، 4 ماه طول کشید. بعد از آن 4 ماه یک‌بار سر یک مسئله‌ای باهم بگو مگو کردیم و از آن روز به بعد هرکجا مرا دید پشت چشم نارک می‌کرد و رو برمی‌گرداند. البته این مایه مباهاتِ من بود.

از همان موقع تا همین ترم‌ اول دانشگاه، که امتحان پایان‌ترم تاریخ‌هنر را حاضر نشدیم. چرا؟ چون استاد درسی نداده بود که سوال‌هاش آنها باشند. البته من فقط یک موافق با نظر بقیه بودم، اما نمی‌دانم چه شد که آموزش دانشکده ـ مثل همان ناظم هنرستان ـ انگشت تاباند توی هوا و آورد توی صورتم، که من همان کُنده‌ای هستم که این دودها ازش به پا می‌شود. البته این هم مایه مباهات من بود.

حالا ولی احساس می‌کنم باید این‌روزها آخرین دختر مجرد فامیل که یک‌سال از من کوچکتر است اما 5 سال است که نامزد دارد و همین روزها عروسی‌ش است، را تنها بگذارم. دست خودم نیست. توی کتم نمی‌رود که: زندگی بهتر از این‌ها نمی‌شود و آدم باید تحمل‌ش بالا باشد. چرا دستی دستی خودمان را بدبخت می‌کنیم با این توقعات کممان. دختر دسته ‌گلشان را دارند مقابل یک‌هوا منت و چرندگویی‌های طرف مقابل، دو دستی تقدیم می‌کنند. من نمی‌توانم این چیزها را ببینم و از طرف نخاهم که به خودش بیاید. که قدر خودش را همان‌طور که هست بداند. که انقدر خودش را دست‌کم نگیرد. خودکم‌بینیِ آدم‌هایی که مستحق ِ بیشتر از آنچه که دارند، هستند، مایه اندوه و درد من است.

Tuesday 20 August 2013

من/که از دانستگیِ نماندنشان/بغضم گرفته‌بود.

چشم‌هاش، 
که روبه‌رو نشسته‌بودند، 
بی‌پلک. 

«و ای‌کاش مارگریت راحتم می‌گذاشت»

اگر بپذیریم که «اسم‌»ها قسمتی از شخصیت صاحبانشان را شکل می‌دهند (در مورد من: قسمت عظیمی از شخصیت را)، می‌شود گفت اگر حالا اسمم عوض «مرجان»، «هما» بود، آرامش بیشتری توام با خوددرگیری‌ها و ورجه‌ووروجه‌های کمتر، درونگراییِ بیشتر و صبوریِ فزون‌تری می‌داشتم..


ولی این شانس، وقتی خاهرم نه سال زودتر از من به دنیا آمد، تمامن از دست رفت. و من ماندم و همین اسم ِ دایره‌وارم، که علی‌رغم نرمی‌اش، گاهی شدیدن بی‌شرم و بی‌رحم می‌شود.




× عنوان از فصل اول «در قند هندوانه».


I got that summertime, summertime sadness.

kiss me hard before you go
summertime sadness/

Monday 19 August 2013

Before Midnight

«What I miss the most about him is the way he used to lie down next to me at night.. sometimes his arm would stretch along my chest and I could not move, I.. I even held my breath.. but I felt safe.. complete.»

ترس ِ منتشر شده توی مغز استخان.


توی بچگی مثل خیلی‌های دیگر از تاریکی وحشت داشتم. اما با وجود همه‌ی ترس‌ها کاری نمی‌توانستم بکنم، یعنی اول و آخر من بودم و آن تاریکی‌ای که باید رفته می‌شد. با خودم فکر می‌کردم که یک‌جوری می‌شود احساس ترس کمتری داشت؛ جوری که تکیه به دیوار راه بروم. این‌طوری خطر حمله‌ی ناغافلانه از پشت، به حداقل می‌رسید و آرامشم بیشتر بود. حالا که مثلن بزرگ شده‌م، همه‌ی آن ترس‌هام روحی شده‌اند. این‌که حس می‌کنم از هر چهار جهت کاملن رهام، استخان‌لرزه‌ی شدیدی به وجودم می‌ریزد.

ای/وای/بر/من.

یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند




:/

با اینکه معمولن عصرها خونه‌ی خودشونه، اما امروز هوس دستپخت مامانمو داشته و بازی با من؛ اینجا مونده.
میخاد نوکیای بی سیم‌کارتِ دورافتاده رو ورداره و باهاش بازی کنه. می‌گم ور دار. میگه روشن نمیشه؟ می‌گم نه عمه جون، خاموشه، خیالت راحت. می‌گه اگه دکمه‌ش رو زدم و روشن شد چی؟ می‌گم هیچ‌طوری نمی‌شه، بیارش پیش من. می‌گه نه عمه! تو کامپیوترت بنویس اگه نیلوفر دکمه‌ی گوشی رو زد و گوشی روشن شد چی می‌شه. و گیر داد.
من؟
من تظاهر کردم که دارم سرچ می‌کنم اما وقتی دیدم نشسته و کلمه به کلمه می‌شمره تا با تعداد حروف جمله‌ی خودش یکی باشه، دیگه فقط می‌خاستم موهامو درو کنم.

Sunday 18 August 2013

از این فلج‌کلمه‌ها. از این نبودِ چشم‌ها. از همین نا دانی‌ها.

من سر گاز ایستاده بودم و هرچه کبریت می‌زدم، شعله نکشیده، خاموش می‌شد. عصبی بودم و زن وقتی عصبی‌ست باید غلت بخورد برود توی خودش؛ من مچاله بودم توی پیچ‌تاب‌های وجودم. تو حرف نمی‌زدی، از صبح. نشسته بودی همانجا و طوری نشسته بودی که من فقط پشت سرِ خمیده به شانه‌ی راستت را می‌دیدم. من لج‌هایم را خاک کرده‌بودم و غصه‌هام را هم. هوس کرده‌بودم آنی همه‌فکر‌های مسخره‌ی ناراحت‌کننده را دور بریزم و بیایم یک راست سرت را جا بدهم توی آغوشم. اما ترسیدم. ترسیدم تو هنوز سهم خودت از غم‌ها را چال نکرده‌باشی. همین‌طوری فاصله‌ها کش‌دار می‌شوند. کلمات‌ هم آن‌قدر فلج، که نشود نشست و پرسید یا درخاست کرد و بعد توی آغوش‌ت ول شد.

چاردیواری ِ پر از نبود ِ امنیت.


عدم حس امنیت تو بزرگسالی، از ناتوانی تو ورداشتن ِ سه تا پشتیي محکم و ساختن ِ یه حریم ِ یک‌متری گوشه‌ی هاله، که تو بچه‌گی کارمون بود.

پ.ن: شایدم فقط کار من بود.

ولی الان دارم سارایِووی دنگ شو رو گوش می‌کنم بهرحال.


 یک روزمی که بوی شانه‌ی تو خواب می‌برد 
آوازِ 
آوازِ 
آوازِ من از سینه‌م که بر می‌خیزد 
می‌خوانم 
می‌خوانم 
می‌خوانم 
تو خواندن منی 
هنگامه‌ی منی.

Saturday 17 August 2013

این قلب گاهی شیهه می‌کشد.

ضربان قلب؟

ضربان قلب همون توپیه که تو وجود خالیت یکی محکم میزندش زمین و خودش با شدت برمیگرده بالا.

Thursday 8 August 2013

بچه‌گی

پاییز که ‌می‌شد، بابا تخت‌های فلزی‌ِ تابستان‌خابِ توی حیاط را محض جاگیریِ کمتر، عمودی می‌گذاشت. دبستان بودم. هر بعداز ظهر یک مشت گچِ از مدرسه آورده‌شده را ورمی‌داشتم و می‌رفتم توی‌حیاط و تختِ قرمز، سیاه می‌شد و من معلم. کتابِ دستم اغلب اوقات فارسی بود و درس بیشتر روزها، دیکته. شاگردهام هم زیاد بودند. فکر می‌کنم به‌قدری‌که حیاط جا داشت. خیلی هم بازیگوش و من هم بسی جدی. توی هوا، بلند بلند کلمه می‌گفتم و بعد هم یک‌سری جمله‌های سربه‌هوا. همان‌سال‌ها با خودم عهد کردم اگر معلم نشدم، بروم گوینده‌ی اخبار بشوم.
امروز که داشتم برای خودم «اکسپرسیونیست‌ِ انتزاعی» را به لحنِ مریم عرفانِ «تماشا» توضیح می‌دادم و بعضی جاهاش از آن ظرافت تا سرحد ِ لحنِ پر اراده‌ی سخنرانی‌های هیتلر پیش می‌رفتم، دلم به یاد بچه‌گی ِ نصف و نیم مانده‌ی توی ذهنم، مچاله‌گیش گرفت.

Friday 2 August 2013

حتا اگر نفس به نفس..

ـ تو خیلی نزدیک ایستاده بودی ـ
نزدیکترینی که می‌شد.
پشت پنجره‌ها.
دلت خوش بود که ایستاده‌ای.
تو لبخند می‌زدی که من خوب باشم. من لبم را به خند ِ تو جواب می‌دادم و تو اشک‌های حلقه شده توی چشم‌هام را نمی‌دیدی.
من زمزمه می‌کردم که حالم هیچ خوب نیست و تو همچنان، نمی‌شنیدی.
فاصله از همان وقت کدر شد.

Tuesday 30 July 2013

تصویر

من یه شب بارونی برسم و تو تنها باشی. تو بعد از واکردن ِ در برگردی سمت هال و تو راه ازم بپرسی: شام خورده‌ای؟

ـ نه

ـ یه چیزی درست کن بخوریم.

من کوله‌م را گوشه‌ی هال ول کنم و روسری را بین راهِ تا آشپزخانه، و موقع پیدا کردنِ قابلمه‌ها داد بزنم: خوبی؟ و تو بگویی: 

ـ دل تنگ.

Saturday 20 July 2013

همه‌ش از «به نظر من»

برای من قضیه‌ی «امر به معروف و نهی از منکر» در وادی شر و ورها می‌گنجد. من نمی‌توانم قبول بکنم وقتی یک‌نفر خودش هزار و یک عیب‌وایراد دارد، سعی در تصحیح دیگری داشته باشد.

انتقاد البته به نظر خیلی‌ها خیلی خوب است. قضیه‌ی آن هم برای من نسبی‌ست. از سر شنیدن‌ش که بگذریم، من آن‌چنان انسان منتقدی نیستم، مگر طرف خودش راجع‌به رفتارهاش سوال کند. کللن همیشه سعی کرده‌م تا جایی که مورد آزار قرار نگرفته‌باشم از رفتار کسی، کاری به کارش نداشته باشم. بهرحال منطقی‌ش آن است که به شعور هرکسی در انتخاب نوع عملش، احترام بگذاریم و یا در حالت کلی، بی‌خیال باشیم.

از همه‌ی این‌ها گذشته، متنفرم از این‌که کسی بخاطر من بخاهد خودش را تغییر بدهد. یعنی در وهله‌ی اول از خودم متنفر می‌شوم (اگر چنین درخاستی داشته‌باشم) و بعد از او (که از «خود»ِ خودش در قبال من دفاع نکرده‌ست). اصلن چه ارزشی دارد رفتار خوشایندِ ساخته‌گی؟ 
مسئله این‌ست که به نظر من، ما میزان خودخاهیَتِ وجودمان بالاست. کوتاه‌آمدن خوب است. نشستن و برای خودت دو دوتا چارتا کردن که فلانی، زندگی‌ش مال خودش است و این «مالِ خودش» بودن حق و حقوقی را به او می‌دهد خوب است. هرچه‌قدر هم که ما از سر دوست‌داشتن، حس مالکیت داشته‌باشیم به هم. 
نه جان من. شرط دوست‌داشتن، احترام به شخصیتی‌ست که من برای خودم برگزیده‌م، نه مبدل شدن به کسی که تو دوست داری باشم.

Thursday 18 July 2013

غم.


غم، طبق آنچه دهخدا گفته‌ست: با الفاظ افتادن ،آمدن، رفتن، نشستن، داشتن، ریختن، زدودن، نهادن، خوردن، کشیدن و گفتن استعمال (می)شود.

.یعنی همین‌قدر خاصیت «رخنه‌کنندگی» دارد

گم.


من؟

من صورتمو پشت موهام قایم کردم و گم شدم..

Monday 15 July 2013

این شب مرگ

تو وقتی دور می شوی»
انگار دزدی و دزدیده‌ای
تو دور می شوی و من دزدیده‌ترم
رنگ گرفته تن‌م
چرخ می خورم روی ِ نرده‌های سال
شهر، رنگ می شود
ترسیده صورت‌م و دو تا پلک
آرام
می‌افتد..»

cohen.


Show me the place, help me roll away the stone
Show me the place, I can't move this thing alone
Show me the place where the word became a man
Show me the place where the suffering began...

مع نی.

«دیر نکنی!»

یعنی حالا که مجبوری بروی، برو. دیر هم می‌آیی، می‌دانم. منتها سر میز شام منتظرت خاهم ماند و از روی عرف، تو "دیر نکن.

زن.

زیبا بود. قدیمی، با لباس نخیِ گلریز ِ از سر ِ ذوق دوخته‌ی خودش. با همان موهای دوبافه‌ای که دو بال روسری هربار، از زیرشان رد می‌شد و پشت گردنش گره می‌خورد. با همان دست‌های استخوانیش وقت ِ حساس نخ از سوزن رد کردن از پشت عینک‌های قدیمی‌ش و با چشم‌های از فرط دقت، ریز شده‌ش.

صورت استخوانیِ کشیده‌ی همیشه رنگ پریده‌ش. لب‌های صورتی با دو خط ِ مورب در هردو گوشه‌ش که هی هوس می‌انداخت به دل آدم، برای به خنده انداختنش.

Sunday 14 July 2013

برای گیس‌گلابتون


آهای آهای یکی بیاد
یه شعر تازه‌تر بگه
برای گیس‌گلابتون
از مرگ جادوگر بگه..

ت ر س

هروخ می‌ترسم، اول دستام فلج می‌شه.

از پیرزن غمین درون.

هیچ‌وقت بچه‌دار نشدیم. شوهرم صبح‌ها از خانه بیرون می‌زد و خودش را یک‌جایی که من نمی‌دانستم گم و گور می‌کرد. پیش یک زن دیگر؟ نه. نداشت. جز من هیچ‌کس را نداشت. جز هم هیچ‌کس را نداشتیم. همه‌ی بدبختی‌مان هم شاید همین بود. عصرها که می‌شد تاب خانه را نمی‌آوردم. چادر خاکستری‌م را مینداختم سرم و درب خانه را باز می‌کردم و بیرون نرفته، گم می‌شدم. 
کجا بروم؟
همان‌جا می‌نشستم. به تماشای آدم‌ها. همه‌شان مغموم بودند. یا من دلم می‌خواست چنین باشد. دلم می‌خواست همه‌ی آدم های عالم غم‌شان باشد. این‌که آدم فکر کند غم فقط توی دل خودش وول می‌خورد، این تنهایی غمین بودن، خودش از همه چیز غم‌انگیزتر است.

This Mortal Coil - Song to the Siren

http://www.kittydoom.com/music/Song%20to%20the%20Siren.mp3

تو زبون ما

ـ ما می‌گیم "وور دادن"، شما چی می‌گین؟

+ "پرت کردن".

ـ "وور دادن" یعنی دوبار پرت کردن. اونقدری پرت کردن که یعنی دلت اصن نخاستدش دیگه.

Saturday 13 July 2013

با ضرب انگشتای دست روی میز!

بیا که بریم به مزار ملا مامد جان
سیل گل لاله زار با ما دلبر جان!

مع نی.



"دیر وقته"

یعنی یه سکوتِ تمومیه از شب که فقط صدای جیرجیرک داره و یه دلی که تنگه، ولی، هیچ‌کاریش نمیشه کرد.

Friday 12 July 2013

کلیسائه که توی کوچه‌ی بین خیامه و انوری.


 ـ میشه بیام تو؟
ـ چرا نشه؟
ـ چون من مسلمونم
ـ منم اولش مسلمون بودم

اسم ها

یک‌سری اسم‌ها هستند که دلِ آدم را (ما می‌گوییم) غَنج می‌زنند. یا به روایتی ضعف می‌برند/ یا به‌ عبارتی آب می‌کنند.. مثلن: چهارباغِ عباسی. قصرشیرین. قابوس‌بن‌وشمگیر. گنبد‌ مینا. شاهرخ تیموری. کلیسای سنت‌استپانوس. عمارت کلاه‌فرنگی و...
اینها را بدهند بگویند با یک‌سری کلمات دوست‌داشتنی دیگر توی یک جمله به‌کارشان ببر:

برویم چارباغ، توی هشت‌بهشت، چای دارچین بنوشیم یا عرقِ بیدمشک‌نسترن.

Thursday 11 July 2013

تو این لحظه پرم از نفرت.

پاک شد.
با همه نفرت من از پاک کردن یه پست
از سانسور کردن خودم توی بلاگ خودم.
و اح.

Sunday 7 July 2013

خانه ادریسی‌ها/غزاله علیزاده


جادوی ِ باستانی تو کوتاه نیست!_ زنهای دورانهای گذشته در وجودت تکرار می شوند، زنگ صدایت نمازخانه ی سانتاسوفیا را به یادم می آورد، نگاهت پرده در پرده تا تهِ تاریخ می رود، همه جا حضور داری، زیر طاقگان قصر گل سرخ ایستاده ای، وادی الکبیر خروشان را نگاه میکنی، در کوچه پس کوچه های اورشلیم، سربند سفیدت با باد می رود، عطر پیکرت می پیچد در زیتون زارهای بعلبک، جرنگ جرنگ خلخالهایت در معبدهای آجانتا طنین انداخته، آتنا نورش را از تو می گیرد، خش خش پیراهنت را برده ای میان رواق های کلیسای شارتر، در عالی قاپو تکیه داده ای به ستونی اخرایی و نگاه میکنی به فواره ی آبنمای نقش جهان، در غروب سرخ آگرا، زیر گنبدی سفید، به خواب رفته ای، تخته سنگ لب رود نیل هنوز گرمای تنت را نگه داشته و باد، مویه های تو را می برد به نیزارها. در تمام رویاهایم از دوران های باستانی، رد پای تو را می بینم، ضمنن می دانم همه جا در کنارت بوده ام، با نوازش سرانگشتهایت به خواب رفته ام. اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویم، در آوندهایم جریان داری._ به این میگویم جاودانگی!

Saturday 6 July 2013

من عاشق این مراسم آیینی ام!

"ژاپنی‌ها به نوشیدن چای علاقه‌ی زیادی دارند؛ زمان خاصی در روز و البته مکان مخصوصی در خانه‌ها را به آن اختصاص می‌دهند و طی مراسم، بدون صحبت با یکدیگر، تنها از مناظر اطراف و آیین‌های این مراسم، لذت می‌برند."

منِ در حال دفن.

 من البته همین جایی که نشسته م/همینجایی که باد دارد موهام را با خودش می برد/ همین جایی که شب بیش از حدِ همیشه اش ساکت و آرام است و بی قراری به دلم می ریزد/ احساس درماندگی می کنم و تمام.

Saturday 29 June 2013

ذکر ابوبکر وراق

"و گفت: دری بر من گشادند، گفتند بخواه، گفتم خداوندا آن قوم که انبیا بودند و سرغوغاء آفرینش و پیش روان سپاهند، معلوم است هر بلا و اندوه که بود برایشان فرو آمد، تو آن خداوندی که یک ذره به جز از تو به کسی نرسد. چه خواهم مرا هم در این مقام بیچاره گی ِ خودم رها کن که طاقت بلا نمی دارم."



تذکرۀ الاولیا

Friday 28 June 2013

Wednesday 26 June 2013

پیرو ِ خاندنِ نقاشی ایرانی/شیلا کن بای:)

.م awkward این منی که خدای ری اکشن های به روایتی

کسی که از شنیدن ِ شعری خوب/ دیدن بنایی چشمنواز/ شنیدن موسیقی ای معرکه/ خاندن ِ کتابی این چنین دلچسب.. لال می شود! از همین نفس ِ بند آمده م است آن وقتی که قرار بود در ستایش معماری ایرانی یک چیزی بنویسم، حرفم نیامد. مثلن دست طرف را گرفته و برده م توی کوچه پس کوچه های قدیمی ای که تهش یک مسجدی ست که از حیث ِ معماری و زیبایی دل می بَرد، بعد می آیم یک چیزی بگویم و احساسم می شود دو دست ِ به موازات شانه باز کرده و یک سری حرکاتِ مبهوت ِ چهره و در نهایت عجز یک نفس عمیق و آن ضربآهنگ های محکم قلبم از شوق.

همین است که مثلن حالا هرچه بیشتر از نگارگری ایرانی میخانم سرعتِ خانشم کم می شود. بس که هِی هوس می کنم نرم نرم بخانمش و انگار در عمق وجودم قرار است ته نشین شود.

Monday 24 June 2013

تمنا

شما باید باشید 
برای دیدن تمنای من.
تمنا در قالب کلام عیان نمی شود
تمنا یک چیزی ست لابه لای نگاه
شما باید باشید
چشم های شما باید باشند


این غم توی سینه م. اینکه شما متوجه ش نمی شوید. متوجه؟ شما حتا گمان هم نمی برید. 





میروم یک جای دیگر..

Thursday 20 June 2013

دلم میخاد همین الان یکی آکاردئون زنون بیاد تو کوچه و برم دم خونه بشینم/ اون هی بزنه من هی بشینم./بغضمونم نترکید گور پدرش.

نقاشی صورتی از رویاست/چرا دست به معجزه نزنیم؟

اگر انیماتورها و نقاش های کارتون های زمان بچگی ِ ما کمی زحمت به خودشان می دادند و چند دست لباس بیشتر برای جودی/آنه/هایدی/آنِت/حنا و هزار و یک کدام دیگر طراحی می کردند، من توی همان کم و سن و سالی یک دفتر نقاشی مصور از داستانهایی من درآوردی نمی داشتم که توی هر صفحه اش یک میهمانی و یک مراسم تازه ای اتفاق می افتاد و همه ی شخصیت هاش مجبور بودند برای هرکدام لباسی متفاوت و زیبا به تن داشته باشند. اصلن شاید از همان وقت ها شیفته ی طراحی لباس شده م.




پ.ن: خودم هم فکر میکنم که عنوان برای پست آنچنان مناسبتی ندارد. ولی همین است که هست.

Wednesday 19 June 2013

لابه لای خطوطِ زنانه گی.

دور از ذهن نیست. کتاب که بخانی با شخصیت هاش یکی می شوی.. آنکه بیشتر از همه شبیه توست.. اصلن یکی از دلایل کتاب خاندن همین است.. آدم خودش را لابه لای خطوط پیدا می کند.. و گاهی تو فقط یک دختر 17 ساله ای. یکی حبس در یک چاردیواری که دنیاش را با کتاب هاش بزرگ می کند/ یکی که لابه لای خط های سووشون زن  که نه.. _مثل ِ زری_ غم می شود. یکی که قدر مرگان قد می کشد، میانسال با سه بچه که شوهرش بی خبر رفته است. یکی صبوری یاد می گیرد و غم غربت می چشد. لابه لای گرد و غبارهای همیشه نشسته روی همه ی خانه ی کلاریسی که هر شب چراغ را او خاموش می کند. زنانی که حتا توی کتاب های گلشیری هم بدجوری پر از اندوهی جاافتاده اند. یا مثل گلی ترقی یک سر پر از خاطرات شیرین بچگی و این کابوس بزرگسالی که مادام ِ پا گذاشتن به جوانی ات میبیندش...

این ها که انگار همه شان از شکم یک سرنوشت زاده شده اند.. این زن ها که انگار همه شان محکوم به تلاشی مضاعف اند..

Tuesday 18 June 2013

هرچی که بود بود ولی انصاف نبود.

وقتِ رفتنش آروم پرسیدم: خب بطریا کجاست؟ گفت هر وقت خاستی زنگ بزن بهت میگم.

وقتی ادامه ش سخته.

فقط میخام یه ضربه بیهوشم کنه و یه آغوش از زمین م جدا.

این شهر ِ پر از حسِ بیزاری.

تقریبن یکی دو حالت بیشتر ندارد. یا آرزو همان: "ای کاش من اینجا به دنیا نمی آمدم" می مانَد یا سطح توقع را پایین آورده و کمی زمینی تر بشود: "ای کاش من هم حالا (وقت شادی) مثل همین پسرهای با موی دم کفتری، با شلوار ِ پاچه گشاد ِ از مچ تنگ، سوار بر موتورسیکلت، دادِ خوشحالی بر می آوردم" یا که فقط امید داشته باشم که این شهر توی همین یک دو چند سال، توی زندگیم، تمام شود تا هر حدی که می شود.

Monday 17 June 2013

این دور ِ فراموشی.

خاک به گذرِ زمان ش سرده.
خاک سرد نیست.
زمان سرده..

از این تنش.

 باید مثل این خاوری های دور/ بروم یک دو سه چندی تنها/روی قله ی کوهی و بلکن معبدی، به جستجوی خدا که نه/خودم.